آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

آرمین شیرین تر از عسل

سلام عزیزم 2 هفته است که من میرم سرکار و تو صبح با بابایی میری خونه مامان جون و تا عصر پیشت نیستم  دوریت خیلی خیلی سخته روزهای اول نمیتونستم تحمل کنم همش دلم شور میزد و ذهنم پیش تو بود امیدوارم ارزش این همه سختی رو داشته باشه اگه بتونم اونجا رسمی بشم عالیییییییییییییییی میشه.لطفا برام دعا کن صبحا حدود ساعت 8 میری اونجا و تا یکی دوساعت بیداری بعد مامان جون برات شیر درست میکنه بعد لالا میکنی تا حدود ساعت 12 یا بیشتر بعد دوباره شیطونی و بازی و تی وی تا ساعت 4 بعد لالا بعد تا بیدار بشی و یه چیزی بخوری من میام. من تا برسم پیشت ساعت 6 الی 6 ونیم که خیلی زمانش زیاده بعضی روزها با کالسکه میاید استقبالم یا دم در منتظرمید و وقتی منو میبین...
15 خرداد 1392

11 ماهگی و اولین قدم

سلام به قند عسلم عزیزم چند روزه علاقه داری راه بری ولی خو هنوز نمیتونی گاهی یادت میره که نمیتونی تا از میز یا مبل یا هرچی که دستت بهشه خودتو رها میکنی و میری فدات بشم که تلو تلو ٢ یا ٣ قدم برمیداری بعد میافتی دیروز حالم خوب نبود بابایی صبح زود آمپول مسکنی بهم زد بعدش رفتیم خونه آقاجون اینا تا اونجا من استراحت کنم و تو صفا و شیطونی باهاشون رفتی خرید بعد توی حیاط خلوتشون کلی با مامان جون آب بازی کردی هرچی خواستم ازت عکس بگیرم اصلا صدامو نمیشنیدی و توجهی نمیکردی خیلی خیلی بهت خوش گذشت بزور اوردمت باید حتما برات استخری بخرم عزیزم با مامانش رفته عشق شناست         اونجا همش میرفتی و واکر( ...
25 ارديبهشت 1392

جوانه زدن چهارمین دندون

سلام به پسر گلم و خوانندهای خاموش عزیزکم بالاخره دندون بالایی سمت راستت جوانه زد خیلی وقته از بالا یه دندونی هستی امروز صبح وقتی بیدار شدی متوجه شدم خیلی خیلی کوچیکه ولی فردا حتما بزرگترهم میشه علاقه زیادی به دندونات داری همش میخوای با گاز گرفتن بگی من دندونای تیزی دارم خیلی وحشتناک هم گاز میگیری خدا رحم کرده خیلی نداری  عادت بدیه که بابایی یادت داده هر موقع بگیم دندونات کو؟ با انگشت اشاره دست میزاری روشون یا میخوای دست بزاری روی دندونای ما شازده کوچولوی ما دوستداریم از حالا دارم به مراسم تولدت فکر میکنم میخوام یه جشن بیادموندنی واست بگیرم ولی متاسفانه از اخر این ماه دوباره میخوام برم سرکار. از یه بابت خوشحالم ولی...
15 ارديبهشت 1392

گفتن ن ن + خوردن بستنی و هندونه

سلام به عشق مامان پسر ماهم دیروز عصری آماده شدیم که با آقاجون و مامانی بریم خرید که از وقتی لباس پوشیدیم اصلا یه جا بند نبودی همش میرفتی سراغ بابایی و صداش میکردی یا دماغشو میکشیدی  احتمالا فک کردی قرار با بابایی بریم           مامان میخواست گوشواره بخره به مناسبت روز زن که هرچی طلافروشیهای شهر خودمون رو گذشتم هیچ میخواستم اینجا رو هم ببینم که خیلی چیز شیکی پیدا نکردم یا قیمتش خیلی بالا بود  چون احتمالا برای خرید خونه میخوام طلاهامو بفروشم نمیخوام گوشواره ی گرونی انتخاب کنم توی مغازه ها بغل مامانی بودی و تا کمی ازت فاصله میگرفتم صدام میکردی و جیغ میزدی و دستاتو تکون میدای  و...
9 ارديبهشت 1392

م م گفتن آرمینم

سلام به همه دوستای خوبم چه باوفا چه بی وفا من با این همه مشغله باز سعی میکنم به همه دوستان سری بزنم یه احوالی بگیرم ولی نمیدونم چرا خیلیا بهم دیگه سر نمیزنن یا براشون مهم نیست پست جدید گذاشتم بیخیال بابا به افتخار پسر گلم امروز خیلی خیلی خوشحالم   صبح زودتر بیدار شدم و تو هنوز لالا بودی که از فرصت استفاده کردم و چرخی توی نت زدم بعد که بیدار شدی مثل همیشه شیرت دادمو تی وی رو روشن کردم شبکه ام بی سی3 یه برنامه داره که خیلی دوستش داری اونو نگاه کردی البته هر کاری کردم که تو نگاه کنی منم توی نت باشم که نزاشتی میخواستی باهم نگاه کنیم برای اولین بار سرلاک برات درست کردم که مقدارش خیلی زیاد بود و تو فقط چند قاشق خوردی  نمید...
2 ارديبهشت 1392

بالا رفتن از پله

سلام  سلام روز جمعه رفتیم خونه آقاجون تا با هم بریم و یه خونه ببینیم تا اگه خدا بخواد بتونیم بخریمش البته برای سرمایگذاری. وقتی برگشتیم من و بابایی رفتیم توی اتاق دایی ها و با هم تخته نرد بازی میکردیم تو هم که همش درحال شیطونی بودی و صدای دایی ها رو دراوردی  که با عرض معذرت رسما انداختنت بیرون مامانی بردت پیش خودش و آقاجون یه مدتی اونجا سرگرم بودی که بعدش میخواستی بیایی پیش ما.صداتو شنیدم ولی چون مطمئن بودم نمیتونی از پله ها بیایی بالا(اتاق چند تا پله میخوره) توجهی نکردم فک کردم منصرف میشی برمیگردی که یهو دیدم اومدی تو اتاق مامانی هم بدو دنبالت وقتی رسید تو بالا بودی همه بهت زده بهت نگاه میکردیم و از درون وحشت زده ب...
25 فروردين 1392

10 ماهگی آرمین جون

سلام به پسر گلم و دوستای خوبم روز شنبه از صبح که بیدار شدم تلفن دستم بود و چشمم به مانیتور بود تا بالاخره تصمیم گرفتم اینترنتی دوربین بخرم چه ریسکی کردم  از قبل از بدنیا اومدن تو دنبال یه دوربین خوب و مناسبم ولی جور نشده بود بخرم خیلی هم قیمتا بالا رفتن  بازار خیلی نوسان داره تحریما خیلی اذیت میکنن.بیچاره اونا که میخوان جهاز بخرن خدا به همه صبر بده و خوشی و سلامتی بابایی  و دایی اصرار داشتن نیمه حرفه ای بخریم ولی چون من میخوام همیشه و هرجا باهام باشه و فقط عکسای خانوادگی بگیرم دوربین کامپکت بهتره عزیز دلم یک شنبه خیلی خوشحال بودم چون تولد 10 ماهگیت بود و روز به روز داری بزرگتر و خوشمزه تر میشی الهی دور سرت بگ...
20 فروردين 1392

سوختگی پسر گلم + 9 ماهگی

روز سه شنبه 15 اسفند آقاجون و مامانی اومدن دنبالمون که باهاشون بریم خونشون من آماده نبودم تو رفتی من هم کمی توی نت چرخیدم بعد قرار بود برم بیرون که دیر بود منتظر موندم تا اومدیت دنبالم عصری میخواستیم برگردیم که مامانی نزاشت به بابایی هم زنگ زدیم گفت من نمیام چون تو خیلی خوشحال بودی موندیم. ما اتاق رو مرتب میکردیم تو هم کمک میکردی یه بار از این سر تخت اومدی اینطرف از زیر تخت بعد از شام آقاجون داشت تی وی نگاه میکرد که ما هم رفتیم تو اتاق تا بحرفیم تو که یه جا بند نمیشی هعی میرفتی و میومدی. مامانی برام یه کت دوخته میخواستیم اتوش کنیم که نمیزاشتی اتو رو جمع کردیم و بیخیال شدیم بعد از 10 دقیقه یا کمتر و بیشتر یادم نیست رفتی کنار در اتاق و...
18 اسفند 1391

تقویم 92 آرمین جونی

عزیز دلم امسال اولین نوروزی که کنار من وبابایی هستی خیلی خیلی خوشحالم بخاطر بودنت هر چیزی که ببینی سریع میری طرفش و یا میخوریش یا پرتش میکنی تازه روی عسلی و میز هم نمیشه چیزی گذاشت چون دستت میرسه  عاشق اون انگشتهای کوچیکتم که وقتی به چیزی نمیرسن تکونش میدی خیلی ناز، پاهاتم بلند میکنی  پس من سفره هفت سین رو کجا بزارم خوشم میاد اصلا دوستنداری مامان ظرف بشوره  هرموقع میخوام بشورم بهانه میگیری و نمیزاری بشورمشون.من هم زودی میام بغلت میکنم وقتی خوابی میشورم روز جمعه کمی خونه تکونی کردم تو رو هم بردیم پیش مامانی تا اذیت نشی. تاعصری هلاک شدم ساعت 6 اومدیم ببریمت و نهار بخوریم.تختت رو جابجا کردیم و بالای تختت رو تزیین کردیم ...
14 اسفند 1391