آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

بارون

خدایا هزار بار شکرت  بالاخره بارون بارید امسال بارون ندیده بودیدم هرموقع هوا ابری میشد فقط چند قطره میبارید طوری که راحت میشد زیر بارون بایستی  حتی خاکی که روی درختا نشسته بود شسته نمیشد  ولی خدارو شکر چند روزه بارون خیلی خیلی خوب بود   همه سوپریز شدن و شادی کردن   روز جمعه صبح سالگرد ازدواج من و بابایی بود خواستیم بریم بیرون که بارون شدید گرفت سه تایی از توی بالکن نگاه میکردیم  خیلی زیبا بود  بعد یهو هوا صاف شد. مامی جون زنگ زد گفت هوا عالیه ما حتما میریم بیرون شما میاید ما هم از خدا خواسته سریع جمع کردیم رفتیم اخه پسرم دلش میخواست  چون صبح بهت گفته بودم میخوایم بریم بیرون دیگه بی قر...
3 اسفند 1393

بازم گردش

سلام به ماه من پسر گلم روز جمعه 30 آبان چون هوا خیلی عالیه بازم میخواستیم بریم گردش قرار بود چون بابایی نمیاد منم نیام ولی دقیق اخر پشیمون شدم و دلم میخواست کنار تو باشم.واقعا هم که اگه نبودم ضرر میکردم. لحظه لحظه شادی تو تماشاییه مامان بزرگ و بابابزرگ من هم اومدن  جایی رفتیم کنار مسیر قطار که چندین بار قطار رد شد  شما هم غرق شادی میشدی اینم شادی گل پسرم موقع دیدن قطار. فدای اون چشمات بشم من           مامان حجی ( مامان بزرگم) و شما از همه بیشتر ذوق میزدید  سه تایی رفتیم یه زیارت گاه نزدیک اونجا که مامان حجی نماز بخونه کلی هم ازش عکس گرفتم که خیلی خوشحال شد.  برگشتنی هرجا گ...
2 آذر 1393

گردش با دایی جون

سلام عشق مامان  امروز صبح دایی جون اومد پیشمون کتاب بهت هدیه داد البته چندین بار واست کتاب میگیره  از اول که وارد شد شما بهش گیر دادی که ماشین بازی کن ، بیا تو اتاق ( میخواستی اسباب بازی نشونش بدی ) منم داشتم نهار درست میکردم.بیحال بودم ولی نگاهت میکردم خوش و آرومی منم آروم شدم   دایی کنترل تی وی رو گرفته و داشت برنامه دان میکرد که بهش میگی دایی بدش من بلدم  انقده گفتی که دایی تسلیم شد بابایی هم زود اومد و با هم نهار خوردیم و بعد بابایی رفت سرکار و شما و دایی هم رفتید گردش  من بیشتر از تو خوشحال بودم ولی وقتی برگشتید دایی گفت خیلی خیلی کیف کردی  با هم اطراف خونمون رفتید و چند پارک رو زیارت کر...
27 آبان 1393