آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

سوختگی پسر گلم + 9 ماهگی

1391/12/18 0:52
نویسنده : الهه
513 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه 15 اسفند آقاجون و مامانی اومدن دنبالمون که باهاشون بریم خونشون من آماده نبودم تو رفتی من هم کمی توی نت چرخیدم بعد قرار بود برم بیرون که دیر بود منتظر موندم تا اومدیت دنبالم لبخند

عصری میخواستیم برگردیم که مامانی نزاشت به بابایی هم زنگ زدیم گفت من نمیاممتفکر چون تو خیلی خوشحال بودی موندیم. ما اتاق رو مرتب میکردیم تو هم کمک میکردینیشخندیه بار از این سر تخت اومدی اینطرف از زیر تختابرو

بعد از شام آقاجون داشت تی وی نگاه میکرد که ما هم رفتیم تو اتاق تا بحرفیم تو که یه جا بند نمیشی هعی میرفتی و میومدی. مامانی برام یه کت دوخته میخواستیم اتوش کنیم که نمیزاشتی اتو رو جمع کردیم و بیخیال شدیم بعد از 10 دقیقه یا کمتر و بیشتر یادم نیست رفتی کنار در اتاق و داشتی بازی میکردی ما هم روی تخت بودیم و چشمم بهت بود که یهو جیغ کشیدی تندی اومدم پیشت بغلت کردم اتو کنار در افتاد بودنگران دستات کمرت همه جاتو گشتم دیدم هیج جات نسوخته ولی همش گریه میکردی مامانی بغلت کرد که دید گردنت سوخته وقتی دیدمش میخواستم غش کنم خیلی حالم بد شد بغلت کردمو بلند بلند گریه میکردم هر کاری میکردم اروم نمیشدی آقاجون وقتی فهمید کلی زد توی سر خودش و باهامون دعوا کرد انقده عصبی بود که میخواست اتو رو بشکنه.زنگ زدم به بابایی گوشیش خاموش بود بعد از چند دقیقه زنگ زد کلی باهاش دعوا کردمو و گوشی رو قطع کردم دیگه گوشی رو جواب ندادم خیلی از دستش عصبی بودم. مامانی وقتی فهمید گوشیم زنگ میزنه جوابش داد و بابایی سه ثانیه بعد اومد پیشمون.( بعدش کلی باهام دعوا کردن که چرا این رفتارو کردم بابایی انقده سریع اومد خدا رحم کرده اتفاقی نیافتاده براش. اخه ازش دلخور بودم)

خمیر دندون، آلوورا و سیب زمینی رنده شده بهش زدیم ولی باز گریه میکردیناراحت

سریع دایی ماشین رو روشن کرد و رفتیم درمانگاه توی ماشین بغل بابایی اروم تر بودی از کنار پنجره بیرون رو نشونت میداد و باد سرد بهش میخورد.

خدارو شکر دکتر گفت سوختگیش سطحیه یه شربت ایبو پروفن و یه کرم نوشت تا استفاده کردیم زودی خوب شدی نمیدونم اثر کدومشون بود ولی زودی اثر کرد و آروم شدی ولی من حالم خیلی بد بود همش گریه میکردم.بابایی بغلم کرد و بوسیدم شیرت دادم و شروع کردی به شیطنت دایی میگفت بابا این حالش خوبه تو جرا هنوز گریه میکنی ولی دست خودم نبود هنوزم که نگات میکنم اشکم سرازیر میشهناراحت

پسر گلم عزیز دلم منو ببخش من مامان خوبی نبودم نباید اجازه میدادم نفسم پسر ماه و صبورم بسوزه خیلی ناراحتم خودمو نمی بخشم.

شب دوباره برگشتیم خونه آقاجون مامانی طاقت نداشت گفت یا شما بمونید یا من میام پیشش.خدا رو هزار بار شکر و هزار درود به سازنده این کرم معجزه گر پسرم آروم خوابید

صبح که بیدار شدی کمی درد داشتی که دوباره بهت شربت دادم و کرم روش مالیدیم و آروم شدی بعد بخاطر دایی که باید یه آزمون استخدامی ثبت نامش میکردم رفتیم بیرون بعد نهار اونجا بودیم.بابایی هم مرخصی گرفت زود اومد اونجا که بعد از نهار برگشتیم خونه خودمون.

سه تایی تا عصری خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم رفتیم خونه باباجون اونجا هم کلی بهم غر زدنناراحتاخه من مادرم هیچکی دردی که من میکشم رو نمیفهمه نمک هم میپاشننگران البته حق دارن

دلم میخواست برگردیم خونه ولی گفتن شام بمونید من هم مخالفت نکردم روروئکت رو آوردیم توی هال که شسته بود و فرش نشده بود بازی میکردی و بغل بابایی و مامان بزرگ بودی منم برای مامان بزرگ داشتم موکت میشستم دلم شور میزد ولی گفتم الکی نگران نباش مواظبشن که هیو صدای گریت بلند شد تندی اومدم پیشت که ای وای دیدم مامان بزرگ داره غذا درست میکنه تو هم بغلشی 2 تا از انگشتای نازت سوختن نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم از اون کرم زدم به دستت بعد بردیمت بیرون تا آروم بشی

بابایی هم نگرانی و ترس از چهرش میبارید خیلی حالش بد بود ولی به روی خودش نمیاورد. دیگه نمیخوام یه ثانیه ازم دور بشی خیلی میترسم.

مامان بزرگ خیلی اذیت شد تازه فهمید من چی کشیدم دیگه فقط منو محکوم نمیکرد. بمیرم الهی که مواظبت نبودم

قبلا روزی چند بار آیت الکرسی میخوندم و دعا میکردم صلوات میفرستادم تا بیدار میشدم صدقه میدادم ولی نمیدونم چرا دیگه نمیرسم به هیچ کاری.

امروز رفتیم یه مرغ قربونی کردیم میخوام بدمش به نیازمندی حتما حتما هم باید اسفند زیاد دود کنم و بیشتر ایت الکرسی بخونم برات.خدایا کمکم کن یادم نره.خدایا خودت مواظب پسرم باش

شاید فکر کنید خرافتی ام ولی بنظرم به پسرم چشم زدن. خیلی میترسم تقویمی که درست کردم رو کسی ببینه اخه توی فامیل من و همسری این اولین بار کسی این کار رو میکنه خدایا خودت چشم بد رو از پسر ماهم دور کن.

آرمینم عزیزم مامانت رو ببخش که وقتی گریه میکنی قلبم درد میگیره و نفسم میایسته

9 ماهگیت هم مبارک شیرینم. همه زندگی منیقلب دوستدارمماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نینا
18 اسفند 91 15:20
سلام عزیزم.نه ماهگیت مبارک.به مامیت هم بگو خودش زیاد ناراحت نکنه بببببببببوووووووسسسسسسسس برا عسلم
ستایش مهربون ❀ستایش خوش زبون
19 اسفند 91 12:53
سلام خوبی دوست عزیز آدرس وبمون از لوکس بلاگ به نی نی وبلاگ تغییر پیدا کرد و اون وبلاگمون حذف شد با این آدرس جدید لینکمون کنین
ستایش مهربون ❀ستایش خوش زبون
20 اسفند 91 12:55
آخی بیشتر مواظبش باشین حالا بهتره؟





خدارو شکر خوبه
بوس
ستایش مهربون ❀ستایش خوش زبون
29 اسفند 91 13:50
بــــــــهار ثانــــیه ثانــــــیه از راه میـــــــرســد،

و اینجـــــا کسیســـت که به انـــدازه تـــمام شـــکوفه هــای بهـــاری دوســــتت دارد.

پیشاپیش سال نو مبارک . . .

آرزومند آرزوهای قشنگت:

مامان ستایش

مرسی عزیزم
سال نو مبارک
نیکی
2 فروردین 92 18:50
سال نوت مبارک عزیزم


سال نو شما هم مبارک
سالی پر از شادی و سلامتی داشته باشی