آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

اولین مروارید آرمینم

سلام به پسر گلم و به همه دوست های خوبم خیلی ناراحتم که نمیتونم زود زود آپ بشم و خاطرات عزیز دلمو بنوسم ولی اخه واقعا نمیرسم الان هم که خونه تکونی رو شروع کردم   عزیزم خیلی کم میخوابی روز هم همش درحال ورجه ورجه کردنی مامانی و آقاجون میگن چطوری تنهایی باهاش سر میکنی و کم نمیاری الهی فدات بشم که اینقده انرژی داری عشق لب تاپ داری اصلا اجازه نمیدی یه ثانیه روشنش کنم میخوای با سر بری توش خاطرات این مدت رو هرچی یادم هست مینوسم امیدوارم تا بیدار نشدی این پست رو تکمیل کنم               **************************************************** روز یک شنبه 22 بهمن من و تو ت...
10 اسفند 1391

آرمین عشق پرتقال

هیجده بهمن تولد 8 ماهگیت بود عزیز دلم یعنی 8 ماهت تموم شد و وارد ماه نهم شدی                          عزیزم تولدت 8 ماهگیت مبارک  خیلی خیلی خوشحالیم که تو کنارمونی خیلی دوستداریم و به زندگی من و بابایی رنگ و بوی خاصی دادی صبح با هم بیدار شدیم طبق معمول 2 تایی صبحانه خوردیم و بازی و رقص بعد نهار درست ته چین مرغ به سبک ساده (بدون ماست و...) درست کردم و میخواستم تو رو بخوابمونم بعدش یه کیک خوشمزه درست کنم که مامان بزرگم اومد کلی ذوق کردی و همش دورو برش بودی که اگه رفت ببرتت یه ساعتی بیشمون بود بعد ...
20 بهمن 1391

عکسهای آتلیه

اون آتلیه که بار اول آرمین رو بردم نمیدونم به چه دلیل فایل عکسها رو بهم نمیده خیلی خیلی از دستشون عصبیم چندین بار رفتم و خواهش کردم ولی فایده ای نداشت  نمیفهمم برای چی اینم عکسهای بار دومی در 6 ماهگی آرمین جونی ( ١١/ ١٠/ ٩١)                                    این عکس یه کوچولو ادیت شد عاشقشم  روی تخته شاسی هم یکی برای خودمون زدیم یکی واسه مادر بزرگم                   &...
14 بهمن 1391

آغوش بابایی

پنجشنبه اربعین بود(١٤ دی ماه) بابایی خونه بود بعد از صبحانه شروع به درست کردن زرشک پلو با مرغ کردم                                     دایی هم اومد و سه تایی نهار خوردیم تو هم که مثل همیشه شیطونی میکردی بعد از نهار از بابایی خواستم مواظبت باشه تا من ظرفها رو بشورم خیلی زیاد بودن میخواستم همه کارا رو بکنم تا شب راحت باشم با بابایی شرط بندی کردم که اگه تونست بخوابونتت براش آیس بخرم(اخه خیلی دوست داره)  تو هم که تا شیر نخوری و بغل مامانت نباشی که خوابت نمیبره ...
14 بهمن 1391

آرمین و پسر عموی شیطونش

امروز عصری بابایی میخواست بره بیرون ما هم حوصلمون سر رفته بود خواستیم باهاش بریم دوری بزنیم هم  بریم خونه مامان جون حریره بادام (دلم نمیومد خراب بشه با شیر گاو میش و سرشیرش درست کرده بودم)و شیشه آبت رو بیاریم ولی هوا بارونی و سرد بود بخاطر همین نرفتیم  بابایی که لباس میپوشید تو همش نگاهش میکردی دست و پا میزدی میرفتی طرفش که منو بلند کن دیگه بابایی هم طاقت نیاورد لباس کرد تنت گفت بریم خونه مامان بزرگ منم لباس پوشیدمو رفتیم پوره هویچ هم برات درست کرده بودم بردیم اونجا بهت دادم خیلی دوستداشتی مامان بزرگ هم شام درست کرد اونجا موندیم  تو رو گذاشتم اونجا و من و بابایی رفتیم هم یه کوجولو خرید داشتیم هم رفتیم حریره بادام رو از ...
14 دی 1391

من و آرمین جون

مامان جون یه دستگاه بافندگی گرفته خیلی سرش شلوغه دیگه فقط برای تو نمی بافه برای همه میتونه ببافه این روزها میریم خونشون تا برای من یه مانتو و یه ژاکت و رو دوشی و...ببافه  من واجب ترم روز چهارشنبه که خونشون بودیم تصمیم گرفتم تا اونجایم و خیالم از تو راحته برم آرایشگاه اصلاح کنم مامان جون کار داشت و با تو تنهایی نمیتونست به بافندگیش برسه اخه تو همش میری سراغ وسایلش ولی من باید میرفتم موقع رفتن بغلت کردم و برات توضیح دادم که کجا میخوام برم و زودی میام ولی با چشمات داشتی دیونم میکردی دلم نمیومد برم از بغل مامان جون خودتو مینداختی طرف من  میخواستی بیایی بغلم خیلی کیف میداد ولی از طرفی دلم گرفته که دارم میرم. مامان جون گفت...
7 دی 1391

اولین خرابکاری

گل پسری در 6 ماهگی اولین خرابکاری رو انجام دادی   البته بنظر من که این کارا خرابکاری نیست  البته اولش شیرینه ولی تکرارش صدای همه رو درمیاره عصر که شبش یلدا بود و ما برای شام خونه بابا جون دعوت بودیم تو و بابایی توی هال بودید من و مامان بزرگ هم توی آشپزخانه مشغول کار کردن بودیم که صدایی اومد گفتم چی شده بابایی گفت آرمین نعلبکی رو شکوند  انقده استکان رو محکم زده بودی بهش تا شکسته بود کسی متوجه نشد ولی خوب اخه تقصیر بابایی بود که مواظب نبود اصلا چرا باید استکان و نعلبکی دم دست باشه بعد از شام مامان بزرگ دیدش و گفت کی شکسته ما حرفی نزدیم  باباجون که میخواست چای بخوره گفت نعلبکی نیست مامان بزرگ گفت ...
5 دی 1391

روروئک

بعد از کلی تحقیق و بررسی تصمیم گرفتم برات روروئک بخرم فکر میکردم زیاد لازم نیست مطالبی که درموردش خونده بودم نه خیلی مثبت بود نه منفی مدتی بود که سینه خیز توی آشپزخونه میومدی و وقتی من داشتم غذا درست میکردم یا ظرف میشستم زیر پام میایستادی دیگه مصمم شدم که برات بخرم ولی اصلا جور نمیشد من و بابایی بریم بخریم تا بالاخره روز  14 آذر مامان جون برات خرید من و تو با خاله بیرون بودیم که مامان جون زنگ زد گفت برای آرمین روروئک خریدم کلی ذوق کردم و با هم برگشتیم خونه ما رو پیاده کردن و رفتن البته مامان جون دم در ایستاد تا تو رو توی روروئک ببینه بعد بره   مبارکت باشه عزیزم عزیز دلم از همون اول خی...
26 آذر 1391