آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

از شیر گرفتن آرمین جون

سلام جیگرم شیرینم قند عسلم روز 27 بهمن ماه عصری مامان بزرگم زنگ زد و مامی جونم خونشون بود و اصرار کرد که بریم خونشون و ما هم لباس پوشیدیم و رفتیم. بعد از شام برگشتیم خونه بابایی چیزی نخورده بود تخم مرغ درست کردو شما هم که خیلی دوستداری باهاش خوردی و دیگه شیر منو نخواستی و خیلی اروم لالا کردی  من و بابایی متعجب بودیم ولی خوب دیگه سیر بودی  مدتی که فقط موقع خواب شیرمو بهت میدادم که اونم از این تاریخ قطع شد.غذا خوردنت خیلی خوب شده و شیر محلی و شیر کاکائو هم که خیلی زیاد میخوری خداروشکر شبهای دیگه کمی بهانه میگرفتی ولی مشغولت میکردم و میخوابیدی فقط شب چهارم چون قرار بود عمه ام بیاد شما هم در هنگام برگشت از خونه مامی خوابت برد دوب...
5 اسفند 1392

کچل شدن برای اولین بار

سلام به شکلات مامان. عزیزم 19 بهمن که شبش خونه آقاجون اینا خوابیدیم صبح من میخواستم بیام خونمون رو تمیز کنم که مامی بردت حمام همش اصرار داشتن که موهاتو با موزر(درست نوشتم ) کوتاه کنن که منم قبول کردم ولی با شونه درشت دوستنداشتم موهای خوشگلت رو کوتاه کنم ولی خوب اینجوری دیگه واسه عید خیلی خوب و خوشگل بلند میشن وقتی بابایی فهمید ناراحت شد  دیگه ببخشید پسرم کچل شدی ولی بنظر من هنوزم خوشگل و نازی این روزا تا چیزی بهت میدیم در جواب میگی مرسی    خیلی خیلی باحال میگی که هرکی میشنوه میخواد قورتت بده  دیشب با بابایی رفتیم خرید و وقتی برات پوشک خریدیم و طرف رسید پول رو داد به بابایی شما که بغلش بودی گرفتیش...
21 بهمن 1392

تولد 20 ماهگی قند عسلم

سلام به قند عسلم 20 ماهگیت مبارک نفسم الهی هزار ساله بشی خیلی خوشحالم که پسری گلی مثل تو دارم خیلی ماهی. دوستدارم میخواستم تولد 20 ماهگیت یه جشن کوجیک بگیرم و خودم کیک درست کنم ولی متاسفانه نشد 4 شنبه برای چکاب بعد از عملت رفتیم اهواز و قبلش برات توضیح دادم که چی میشه و شما هم خیلی بامزه تکرار میکردی و کلی خندیدیم  ولی تا دکتر رو دیدی گریه کردی و برعکس موقع رفتن باهاش بای بای میکردی بعدش توی ماشین پیش اقاجون خوابیدی و من و بابایی و مامی رفتیم خرید که 2تا کتاب و یه بلوز و شلوار برات خریدیم که با کتابات خیلی ذوق کردی و همش دوستداری برات بخونمشون. فدای بشم جیگرم دیروز با خاله و دخترش رفتیم پارک   هرکی رو میبی...
18 بهمن 1392

اصلاح سر گل پسری برای دومین بار

سلام گلم روز 1 دی نینی عموی بابایی بدنیا اومد مبارک باشه. همش میگی نینی فک کنم دوستداری ببینیش  البته به همه بچه ها میگی نینی یا baby . یه روز توی فروشگاه به یه دختر 5 ساله میگفتی نینی و همش صداش میکردی اونم این شکلی بود هی میگفت من نینی نیستم و به مامانش میگفت چرا به من میگه نینی! ولی تو باز تکرار میکردی  کلی خندیدم بهتون روز 2 دی که اربعین بود بعد از نهار با آقاجون اینا رفتیم یه دوری زدیم که بازم بابایی نیومد  ولی به تو خیلی خوش گذشت مثل همیشه خیلی ذوق زده شدی که سگ و مرغ و خروس و بره دیدی روز 3 دی هم رفتیم خونه همکار بابایی که پاش شکسته بود توی تصادف سری زدیم. روز 4 دی هم اقاجون اینا اومدن...
10 دی 1392

یلدای 92

سلام به قند عسل مامان عزیزم دیروز صبح بابایی و دوستش که میخواستن برن دنبال کارای ماشین ما رو هم به مطب دکتر رسوندن و رفتن. اقای دکتر برای مامانی دارو و آمپول تجویز کرد و یه بسته هم زینک و مولتی ویتامین خریدیم بعد خامه از قنادی و چندتا چیز از عطاری خریدیم و برگشتیم خونه.سریع املت درست کردم و خوردیم البته تو زیاد نخوردی بعد شروع کردم به درست کردن نون خامه ای برای اولین بار بود ولی مزشون خیلی خوب شد تنها اشکالشون یکی رنگشون بود که توی دستورش هیچی نگفته بود و یکی اندازشون کوچولو بود. قیف مخصوص رو هم نداشتم ولی درکل خوشمزه بودن            موقع درست کردنشون چندبار تلفن ...
1 دی 1392

18 ماهگی آرمین جونی و تولد بابایی

سلام به عزیز دلم ببخش دیر آپ کردم هفته گذشته تولد 18 ماهگیت بود و من خیلی خیلی خوشحال بودم. مبارک باشه انشالا تولد 100 سالگیت تولد بابایی هم بود. تولدش مبارک باشه. روز تولد بابایی صبح(یک شنبه) با هم رفتیم شیرینی خریدیم. خیلی فکر کردم خواستم خودم کیک درست کنم ولی نتونستم و خامه هم نداشتیم. بعد رفتیم کتابفروشی و 2 تا کتاب برای شما پسر ماهم خریدم  ( من بلدم حمام کنم و تاتی کوچولو باهوشه خودش لباس میپوشه) خیلی ذوق زده شدی بعد یه بلوز هم برای جیگرم و یه سفید کننده دندان برای بابایی که خیلی بهش نیاز داشت خریدم و برگشتیم خونه  ( امسال هم بودجه نبود هم حالم خوب نبود برای بابایی هدیه خوبی نخریدم ولی با همین ه...
24 آذر 1392

خوردن کتلت

سلام به جیگر مامان گلم از صبح نمیزاری هیچ کاری کنم منم کمی حال ندارم باهم یخچالو تمیز کردیم بعد نهار خوردیم بابایی هم اومد خورد و رفت سرکار بعد از نهار میخواستم ظرفها رو بشورم که نگذاشتی و همش میخواستی باهات بازی کنم هرجی اسباب بازی اوردم برات باز میگی خودمم بیام سوار گاوت که خودت بهش میگی اسب یا اشب بشم هرچی میگم نمیتونم یا بسه دیگه گوش نمیدی تا بالاخره شیر خوردی و خوابیدی  تا بیدار نشدی باید تند تند این مطلب دوستداشتی رو بنویسم و برم سراغ کارا روز یک شنبه صبح با سه چرخه ات رفتیم خونه دوستم و هدیه تولد دخترشو بهش دادیم بعد رفتیم کتاب فروشی نزدیک خونمون و یه ست ظروف اسباب بازی برای تولد طلایی خریدیم رفتیم خونه نهار خور...
13 آذر 1392

گفتن باباجون و ماما جون

سلام به پسر ماهم خدارو شکر سرما خوردگیت بهتر شده ولی اصلا دوستنداری شربت بخوری تا میگم بریم شربت بخوری میگی نه و یه گوشه فرار میکنی ولی میدونی مجبوری بخوری   روز چهارشنبه با خاله رفتیم بیرون میخواست واسه تولد دخترش کارت دعوت و هدیه واسه بچه های مهد بخره منم واسه تو چند تا چیز خریدم  عکسای مامان بزرگ رو هم چاپ کردیم بعد خاله رسوندمون خونه  و رفت. ما هم نهار خوردیم و تو خوابیدی منم شروع کردم به درست کردن حلوا واسه سفره امام حسن(ع) انشالا که نذرم قبول بشه. آمین  مامی جون اومد ببردت که گفتم خوابی و برات چند تا کتلت که خیلی دوستداری آورد و دو تا دیس واسه حلوا (نمیخواستم ظرف شکستنی ببرم)  بعد از اینکه کارم تموم شد ...
10 آذر 1392