18 ماهگی آرمین جونی و تولد بابایی
سلام به عزیز دلم ببخش دیر آپ کردم
هفته گذشته تولد 18 ماهگیت بود و من خیلی خیلی خوشحال بودم. مبارک باشه انشالا تولد 100 سالگیت
تولد بابایی هم بود. تولدش مبارک باشه.
روز تولد بابایی صبح(یک شنبه) با هم رفتیم شیرینی خریدیم. خیلی فکر کردم خواستم خودم کیک درست کنم ولی نتونستم و خامه هم نداشتیم. بعد رفتیم کتابفروشی و 2 تا کتاب برای شما پسر ماهم خریدم ( من بلدم حمام کنم و تاتی کوچولو باهوشه خودش لباس میپوشه) خیلی ذوق زده شدی
بعد یه بلوز هم برای جیگرم و یه سفید کننده دندان برای بابایی که خیلی بهش نیاز داشت خریدم و برگشتیم خونه ( امسال هم بودجه نبود هم حالم خوب نبود برای بابایی هدیه خوبی نخریدم ولی با همین هدیه هم خوشحال شد و گفت از گرون ترین چیزا هم برام باارزشتره چون خیلی بهش نیاز داشت مامان یادش بود) البته مامی جون هم براش کاموا خریده تا یه جلیقه درست کنه ولی هنوز وقت نکرده آمادش کنه مطمئنم سوپرایز میشه
نهار هم زرشک پلو با مرغ که خیلی دوستداره درست کردم و خیلی خیلی خوشمزه شده بود ولی موقع عکس گرفتن تو گرسنه ات بود و سریع کشیدم و خوردیم به بابایی هم گفتیم ولی نتونست بیاد. بعدش تو خوابیدی و منم خوابم برد و اصلا متوجه اومدن بابایی نشدم خودش تنهایی غذا خورد و بعد اومد پیشم و کمی باهم حرف زدیم و اون خوابید و من و تو رفتیم سراغ تیرامیسو که شب قبل درست کرده بودم و تا خواستم تزیینش کنم تو اصرار داشتی که بخوریش و یکیشو با هم نوش جان کردیم. خوشمزه شده بود اینبار بسکویتشو خودم درست کردم که کم بود و بقیشو کیک اسفنجی و بتی بور گذاشتم. توی دستورش تخم مرغ یا زرده به تنهایی استفاده میکنن ولی من فقط یه زرده گذاشتم بخاطر اینکه وانیل تموم کرده بودم ترسیدم بو بده هم اینکه فک نکنم زیاد مهم باشه
شب قبل از شام میز رو چیدم و با هم عکس گرفتیم و بعد شما ظرف میوه رو خالی کرذی و چه خوشحال بودی همشون رو پرت میکنی و وقتی ظرف خالی شد با تعجب نگاش میکردی
حتما با خودت گفتی ا تموم شد
بعد شام خوردیم و به بابایی گفتم شیرینی ببریم خونه باباجون اینا و اونجا بخوریم ولی قبول نکرد. منم تنهایی یه ظرف شیرینی و یه دونه تیرامیسو بردم خونشون و زود برگشتم. خواستم اگه ناراحتی هست برطرف بشه ولی بابایی که کاری نداره اونا هم که....
چای درست کردم و با شیرینی خوردیم بعد میوه دایی هم اومد و زودی رفت (بهش شیرینی دادم ببره). اخر شب هم من و بابایی خلوت کردیم و بعد بابایی رفت سراغ تیرامیسو خورد و خوابیدیم
روز خوبی بود و از اینکه تونسته بودم خوشحالتون کنم و یه روز شاد داشته باشیم آرامش داشتم. انشالا همیشه شاد باشید و سلامت. خدا حافظتون باشه
18 آذر هم رفتیم بهداشت تا واکسن 18 ماهگیتو بزنیم که درد داشت و کمی گریه کردی البته بیشتر از تخت ترسیدی( نفسم هنوز روزهای سخت بیمارستان یادته)
بعدش آقاجون اومد دنبالمون و اول یه سری زدیم خونه بابابزرگم که بیصبرانه منتظر اومدنمون بودن بعد رفتیم خونه خودشون . تا عصری خوب بودی و وقتی از خواب بیدار شدی درد شدید داشتی و اصلا نمیتونستی پاتو تکون بدی همش دراز کشیده بودی تا ازت دور میشدم صدام میکردی. شیرینم خیلی نگرانت بودم دلم نمیخواد یه ذره درد بکشی مامی میخواست ترشی درست کنه و بساط پهن کرده بود که شما چون نمیتونستی بلند بشی دستور میدادی که بادمجون بهت بدم بعد پرتش میکردی
شب هم بابایی اومد دنبالمون و شام خوردیم برگشتیم خونه سر راه آجیل و شکلات خریدیم و یه سری رفتیم خونه باباجون که باز مامان جون نبودش ببینمش ما هم رفتیم خونه
شب با بابایی حرفم شد سر موضوع سکوتش... خیلی دلم گرفت و گریه کردم.
فرداش هم همش خونه بودیم چون اصلا حالت خوب نبود. خاله اس داد که بریم خونشون ولی نمیشد بریم و برام سوپ جو آورد. دستش درد نکنه خوشمزه بود
یه پتو پهن کردم جلوی تی وی و میوه و آجیل و تخم مرغ برای صبحانه و کتاب رو آوردم با هم میخوردیمو و تی وی نگاه میکردیم دوستداشتی پیشت باشم منم همش کنارت بودم و گاهی هم کتاب میخوندیم یا تو به کتابت نگاه میکردی و منم کتاب خودمو میخوندم خیلی حال میداد البته از کتابهای ارشد هیچی نمیفهمم و نه نمونه ای و نه راهنمایی دارم قبول نمیشم بیخیال
روز چهارشنبه شب هم بابایی میخواست بره کامپیوتر عموشو درست کنه ما رو هم برد خونه آقاجون اینا بعدشم رفت پیش دوستاش و ما هم مجبوری شب موندیم البته بهتر اصلا حوصله خونه رو ندارم
فردا صبحشم آقاجون اینا رفتن مراسم سالگرد فوت یه آشنایی منم ماکارانی درست کردم بعد با اصرار قند عسلم رفتیم حمام. عاشق حمامی بهش میگی ح موم بینشون فاصله میزاری
بابایی هم برای نهار اومد و خواست باهاش بریم که نرفتیم. دلیلشو نمیدونم ولی حوصله نداشتم البته بیشتر نمیخواستم مجبور بشم برم خونه باباجونت چند روز نریم بهتره هرچند که تا الان هنوز سراغی ازمون نگرفتن
روز جمعه بابایی اومد پیشمون و همگی رفتیم بیرون. میخواستیم نهار رو ببریم ولی چون دو شبه بارون بود و هوا خیلی سرد بود دودل بودیم که بالاخره فقط به خاطر تو رفتیم
زمین خیس و گلی بود ولی هوا عالی بود درختا و آب و طبیعت فوق العاده بود
شما هم همش مشغول سنگ جمع کردن بودی و میخواستی بندازیشون توی آب من و بابایی هم رفتیم قدم زدیم و آقاجون مواظبت بود بعدشم بابایی کل سنگ برات آورد و تو یکی یکی پرتشون کردی و کلی صفا کردی. الهی دورت بگردم که خیلی گلی
شب شیشه ترشی رو انداختی شکست که بازم تقصیر بابایی بود هرچی گفتم بلند شو بگیرش نرفت.خیلی ریلکس و تنبله حاضر نیست تکونی بخوره منم عصبی شدم و کلی غر زدم که اونم رفت خوابید اخر شب با هم کلی حرف زدیم و آشتی کردیم
دیروز هم همش خونه بودیم فقط صبح رفتیم شیر خریدیم و مغازه دار بهت فرنی داد.دستشون درد نکنه نهار هم خورش بادمجون داشتیم که خدا رو شکر خوب خوردی. شب خوبی هم داشتیم و با هم فیلمهای خودتو نگاه کردیم و خیلی دوستداشتی و با ذوق نگاه میکردی اگه هم عکس کسی رو میدیدی معرفیش میکردی
شیر هم وقتی با کاکائو قاطیش میکنم دوستداری کلا شیر کاکائو خوب میخوری
پسرم آرمینم خیلی دوستدارم.
خدا جونم خنده رو از لبهای پسر نازنینم هیچگاه مگیر
کلمات جدید:
بارون
پی س ته پی سته (پسته)
بادو م (بادام)
پی پی
ای ب (سیب)
آ ( اره)
سگ (اگ)
ام با فتحه (بخورم)
جوب ( جوراب)
اش یا کش دقیقا نمیدونم ( کفش)
مماغ (دماغ)
دودول هنر باباته تا بهت میگه سریع بهش دست میزنی و میگی اینه
ب با فتحه ( بله)
اش ق ( قاشق)
بریم. بدو.می می.