تصادف بابایی
آرمینم اینروزا اصلا حالم خوب نیست. روز سه شنبه 26 آذر بابایی تا دیروقت سرکار بود بعد دلش برای یکی از همکارای خانمش که خونش توی روستا بوده میسوزه و با یکی از همکارای دیگش میرن تا ببرنش خونشون پیش خودش میخواسته ثواب کنه. اخه مگه ما ماشین داریم انروز هوا خیلی سرد بود و ماشین باباش رو برده بود. جادشو بلد نبود و مثل همیشه با سرعت زیاد حرکت میکرده که برگشتنی تصادف میکنه و خدا بهمون رحم کرد. اگه کمربند نبسته بود شاید...
اون همکارش کمربند نبسته بوده و پاش شکست. ولی خدا رو هزار بار شکر کلا خسارت جانی نداشته ولی ماشین داغون شده.
وقتی فهمیدم خیلی ترسیدمو و همش دعا میکردم سالم باشه نفهمیدم چی بوشیدمو رفتیم که با باباجون بریم پیش بابایی که اونجا هم ناراحتی پیش اومد که بهتره دربارش حرف نزنم که بیشتر اعصابم خورده میشه
خدایا هزار هزار بار شکرت که بهمون عنایت کردی و همه سالمن. شکرت
ولی من خیلی لرزیدم و وقتی برگشتیم همش سردم بود میرفتم دستشویی و با درد شدید ادرار میکردم نمیدونم یهو چم شد. تا صبح هر دومون نخوابیدیم و من همش درد داشتم و میلرزیدم. فرداش با دایی و مامی جون رفتم دکتر و آز و سونو دادم که هنوز نبردمش پیش دکتر که برام دارو بنویسه. میخوام بهش بگم از لحاظ روحی داغونم و همش استرس و نگرانی دارم. یا بهم دارو بده یا یه روان شناس خوب معرفی کنه. خدا جونم خودت کمکم کن بدجوری غصه دارم.
از دست بابایی هم خیلی ناراحتم که همیشه کارای اشتباه میکنه و منو که خیلی دوستم داره رو آزار میده. احساس تنهایی و درد میکنم.
یه مشگلی هم پیش اومده واسه دایی بزرگه که هممون نگرانیم خدا کنه هیچی نباشه. تورو خدا دعا کنید
چند روز اصلا نمیتونم بخوابم و همش فکر میکنم . گریه میکنم ولی بابایی نمیزاره گریه کنم زوذی بغلم میکنه و باهام حرف میزنه ولی باز حالم خوب نمیشه