از شیر گرفتن آرمین جون
سلام جیگرم شیرینم قند عسلم
روز 27 بهمن ماه عصری مامان بزرگم زنگ زد و مامی جونم خونشون بود و اصرار کرد که بریم خونشون و ما هم لباس پوشیدیم و رفتیم. بعد از شام برگشتیم خونه بابایی چیزی نخورده بود تخم مرغ درست کردو شما هم که خیلی دوستداری باهاش خوردی و دیگه شیر منو نخواستی و خیلی اروم لالا کردی من و بابایی متعجب بودیم ولی خوب دیگه سیر بودی مدتی که فقط موقع خواب شیرمو بهت میدادم که اونم از این تاریخ قطع شد.غذا خوردنت خیلی خوب شده و شیر محلی و شیر کاکائو هم که خیلی زیاد میخوری خداروشکر
شبهای دیگه کمی بهانه میگرفتی ولی مشغولت میکردم و میخوابیدی فقط شب چهارم چون قرار بود عمه ام بیاد شما هم در هنگام برگشت از خونه مامی خوابت برد دوباره برگشتیم اونجا که دوباره مجبور نشیم صبح بیاییم که اون شب بیقرار شدی چون ظهرش نخوابیده بودی شب زود خوابیدی و ساعت حدود 12 بود که بیدار شدی و هیچی نمیگفتی ولی با نگاهت میدونستم دلت هواشو کرده زنگ زدیم با بابایی حرف زدی و مامی برات کتاب خوند و مشغولت کردیم تا خوابت برد عزیزم خیلی خیلی صبور و آرومی دوستدارم نفسم
بهانه گیر و زود رنج شدی و همش دلت میخواد بغلت کنم و منم مثل همیشه حتی بیشتر مواظبتم و بغلت میکنم و بوست میکنم و روز جمعه 2 اسفندم بردمت پارک که خیلی حال نکردی . خیلی خوشگل میگی بغل بغل و دستاتو باز میکنی تا بغلت کنم. اصلا دوستنداری برم توی آشپزخونه و مشغول کاری بشم یا قاطعیت میگی نه منم میگم چشم
کلا خیلی از این روشی که استفاده کردم راضی ام یواش یواش بدون اذیت کردنت یا روشهای بیرحمانه ای که اطرافیان بهم توصیه میکردن از شیر گرفتمت و خداروشکر خیلی اذیت نشدی. خیلی نگرانت بودم ولی مرحله سخت تموم شد.عزیزمی
آرمینم همه دنیای منی ازم که فاصله میگیری احساس میکنم دارم میمیرم و نفسم بالا نمیاد.خدا حافظت باشه عزیزم
روز پنجشنبه 1 اسفند با دختر عمه ام کلی بازی کردی و بهت خوش گذشت و عصرش هم اول منو و بابایی رفتیم بیرون که بابایی میخواست واسه تولدم گوشی بخره که نگاهی کردیم و فعلا منصرف شدیم تا بعدا.یه گوشی خوب میخوام و فعلا بودجه نیست و نمیخوام به بابایی فشار بیاد
شام هم چون سالگرد ازدواجمون بود سه تایی رفتیم رستوران سنتی البته قبلش رفتیم خرید و من 2 تا شلوارو کفش و بابایی هم کفش و شلوار خرید خیلی خیلی بهمون خوش گذشت بعدش کنار رستوران پارک بود و شما سوار ماشین کرایه ای شدیو کلی کیف کردی
بابایی میخواست برام گل بخره که من نگذاشتمش کلا روز خیلی خیلی خوبی بود
امروز هم با هم رفتیم بیرون و شما از ماشین اقاجون پیاده نشدی و همش میگفتی نه اونا هم بردنت با خودشون 2 ساعت بعد مامی زنگ زد و گفت نمیخوابه و فک کنم تو رو میخواد
منم الان از فرصت استفاده کردم تا وبلاگتو آپ کنم.
خاطرات روز تولدم هم پست بعدی انشالا مینویسم
عزیز دلم روز به روز داری شیرین تر میشی و دل همون رو بردی خیلی ناراحتم که کچلت کردم ولی خوب دیگه این آخرین باری که این کار رو میکنم و یه بار اشکالی نداره هرچند که خیلیا میگن خوبه