گفتن باباجون و ماما جون
سلام به پسر ماهم خدارو شکر سرما خوردگیت بهتر شده ولی اصلا دوستنداری شربت بخوری تا میگم بریم شربت بخوری میگی نه و یه گوشه فرار میکنی ولی میدونی مجبوری بخوری
روز چهارشنبه با خاله رفتیم بیرون میخواست واسه تولد دخترش کارت دعوت و هدیه واسه بچه های مهد بخره منم واسه تو چند تا چیز خریدم عکسای مامان بزرگ رو هم چاپ کردیم بعد خاله رسوندمون خونه و رفت. ما هم نهار خوردیم و تو خوابیدی منم شروع کردم به درست کردن حلوا واسه سفره امام حسن(ع) انشالا که نذرم قبول بشه. آمین مامی جون اومد ببردت که گفتم خوابی و برات چند تا کتلت که خیلی دوستداری آورد و دو تا دیس واسه حلوا (نمیخواستم ظرف شکستنی ببرم) بعد از اینکه کارم تموم شد هنوز تو خواب بودی و زنگ زدم به مامان بابایی که با هم بریم که اونم آماده نبود و میخواست نون و پنیر وسبزی درست کنه.منم با اینکه اصلا جون نداشتم ولی آبگوشت بامیه که بابایی خیلی دوستداره براش درست کردم. توی پلو پز چند کاره گذاشتمش تا موقعی که میاد آماده باشه ولی چون خیلی تنبله نخورده بود و موند واسه شام
اونجا اصلا یه جا بند نبودی م همش میخواستی بری بیرون یه خانمه دم در ایستاده بود و نمیزاشت بری توهم هر بار یکی رو با خودت میبردی تا بتونی رد بشی ای شیطون
یه بار که بردمت توی حیاط با هم بای بای کردی و یه بوس فرستادی و رفتی بیرون منم موندم ببینم تا کجا میری که خیلی راحت و با اعتماد به نفس رفتی بعد تند تند گرفتمت و برگشتیم داخل
شب هم بعد از شام سری به بابا جون اینا زدیم بعد رفتیم شیر بخریدم که توی راه خوابت برد و زودی برگشتیم منم برخلاف میل بابایی زودی رفتم خوابیدم تا بیدار نشی دیگه خوابت نبره خیلی هم خسته بودم. ولی ساعت 2:30 شب بیدار شدی و تا شربت بهت دادم دیگه خوابت نبرد و میخواستی لب تاب رو روشن کنم تا برنامه ببینی تا 4 بیدار بودی بعد خوابیدی و من یه گشتی توی نت زدم و بعد لالا
صبح هم با هم صبحونه خوردیم و برنامه دیدی بعد بابایی اومد دنبالمونو بردمون خونه آقاجون ولی دیگه برنگشت سرکار و رفت خونه میخواست باهاش برم که حوصله نداشتم و دیگه اومده بودیم بعد موقع نهار اومد و بعد از نهار با آقاجون و مامی جون رفتن گلزار. تو و دایی هم یه 20 دقیقه ای دم در بودید بعد اومدی و لالا کردی منم تنهایی چیدمان مبلای خونشون رو تغییر دادم اذیت شدم ولی خیلی خوب شد و مامی رو سوپرایز کردم
شب هم رفتیم خونه مامان بزرگم و خاله بزرگه هم اومد ولی باز میخواستی بری بیرون دیونم کردی من حوصله نداشتم و بی حال بودم توهم همش میخواستی بری بیرون. ساعت رومیزیشون رو هم فک کنم خراب کردی
برگشتنی نرفتیم خونه و دوباره رفتیم خونه آقاجون نمیدونم چرا اصلا حوصله خونه رو نداشتم بابایی هم چند بار زنگ زد که گفت ببرمت بیرون شاید بهتر شدی و خیلی اس داد ولی دلم وا نشد
آقاجون اینا یه قفس دارن که خالیه تو همش میگفتی نیس وقتی صبح از خواب بیدار شدی و صدای گنجیشکها رو شنیدی خیلی خوشحال شدی و خندیدی میخواستی بری پیششون
من که نا نداشتم ولی با مامی جون و آقاجون رفتی توی حیاط و کلی بازی کردی بعد با لباسهای خیس اومدی بهت خوش گذشت
جمعه صبح (8 آبان) موقعی که میخواستیم آماده بشیم بریم بیرون تو هم دنبال آقاجون بودی و صداش میکردی بابا جون خیلی خوشگل و با ناز و به من و مامان جون هم میگفتی ماما جون همه ذوق کردیم و خوشحال شدیم. آقاجون میگفت خیلی زرنگی چون میدونی میخوام برم بیرون برام ناز میکنی
گردش هم مثل همیشه عالی بود و واقعا لذت بردی خیلی بهت خوش گذشت دلم میخواست خودمون ماشین داشتیم و با بابایی تنبلت میومدیم بیرون
وقتی آقاجون میخواست هندونه رو قاچ کنه با اشتیاق اومدی کنارش نشستی گفتی هننو و تند تند درخواست قاچ بعدی رو میدادی جیگرمی
عصری برگشتیم و حمام کردیم و شب زود خوابیدی و من وبابایی کمی خلوت کردیم.
اخر شب بدجوری دل پیچه گرفتم و بابایی ماساژ میداد خوب نشدم تا قرص خوردم و صبح هم درد داشتم ولی با قرص بهتر شدم و یه چای دارچین و نبات خوردم بعد سالاد الویه درست کردم.بابایی یه سری بهمون زد که میگفت باید استراحت میکردی ولی خو نمیشد. بعد با هم رفتیم نون باگت خریدیم که خیلی دوستداری
عصری هم لالا کردی پیش بابایی منم رفتم آرایشگاه موهامو کوتاه کردم(بیشتر مرتبشون کردم) و یه ماشین نخی و باتری واسه ماشین کوکیت خریدم و یه چرخی زدم واسه تولد دختر خاله چیز مناسبی بخرم که نشد چیزا خیلی گرونن ما هم مدتیه اوضاع مالیمون رو به راه نیست. دست به پس اندازمون هم نمیزنیم بخاطر خونه که دوست بابایی قول داده یه کاری واسمون بکنه که الهی جور بشه خیالمون راحت میشه خدایا خودت کمکمون کن.
اینجا خیلی اذیت کردی هرچی صدات میکردم اصلا انگار نه انگار تا بالاخره با کمک مامی جون موفق شدم
آرمین نفسم همه کسم خیلی خیلی شیرینی شب بهت میگم بگو آقاجون میگی آگاجون یه همچنین جیزی ولی واضح سر سفره هم تا ماست دیدی میگی ماس
وقتی شیرمو میخوری همش سینمو عوض میکنی و میگی بس ت یعنی این یکی رو ببند بعدی رو بیار یا میگی two یا دو یعنی دومی رو بده بخورمت که مثل شکلات شیرینی
هرچی ما میگیم تکرار میکنی و هرجی بگیم میفهمی و زود انجامش میدی مثلا تا بهت میگم برو فلا ن چیز رو بیار میری میاری
بابایی تا حالا نمیدونسته تو بلدی big hug کنی از دیشب هی بهت میگه تو هم زودی دستاتو باز میکنی میری بغلش
بهت میگم up/ down/ turn around یا jump انجام میدی و کلی حال میکنی
از شعر تاب تاب عباسی هم خیلی خوشت میداد فقط تاب تابشو بلدی و بقیشو با ریتم جلو میری
چند باره با سه چرخت میریم بیرون و کلی صفا میکنی پاهات که نمیرسه فقط واسه خودت لم میدی
البته گاهی هم گیر میدی که من سوار بشم کلا پسرم خیلی خیلی مهربون و خوش قلبی که بنظر من زیادیش خوب نیست. اخه به بعضی ادما نمیشه محبت کرد.
دیگه برم بخوابم که فردا صبح زود باید بیدار بشیم و بریم خونه دوستم که کادو تولد دخترشو بهش بدیم.این کادوشه که مامی جون درستش کردهخیلی دوستش دارم میخوام واسه منم یکی درست کنه
عزیزم خیلی خیلی دوستداریم. الهی همیشه خندون باشی