آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

آرمین و لب تاپ

عزیزم علاقه زیادی به لب تاپ داری اصلا نمیتونم وقتی بیداری روشنش کنم  حتی بابایی یا وقتی دایی پیشمونه مجبورن همش جابجا بشن مگه اینکه روی مبل بشینن بعدش عذاب وجدان میگیرن   تا چشمت بهش میافته با سرعت میری طرفش و محکم میکوبی روش دکمه A (ش) خراب شده و باید فشار بدیم تا عمل کنه بابایی میگه آرمین خرابش کرده  بهش گفتم نخیرم پسرم میخواد بره توی وب کار داره اصلا هم خراب کار نیست وقتی داری با لب تاپ کار میکنی پیج هایی باز میکنی که توی عمرم ندیدم تنظیماتشو عوض میکنی اخه گل پسری وقتی نمیزاری من با لب تاپ کار کنم چطوری خاطراتتو بنویسم مامان جونم میگه لب تاپ مال پسرمه خودتون یکی دیگه بخرید    &n...
21 آذر 1391

آرمین و ظرف میوه

یه شب که خونه مامان جون بودیم یه کار جالب کردی که کلی خندیدیم مامان جون ظرف میوه رو روی زمین گذاشت نزدیک تو تا گذاشتش با یه حمله ناگهانی پریدی روی میوه ها بعد نگاهی به من نگاهی به مامان جون کردی انتظار داشتی جلوتو بگیریم یا ظرف رو برداریم ولی ما با خنده نگات کردیم و تو هم خوشحال شروع کردی بازی با میوه ها انقده که با این میوه ها صفا کردی با اسباب بازیهات صفا نکرده بودی هی یکی رو پرت میکردی بعدی رو میگرفتی یا یکی زیر شکمت بود میرفتی دنبال بعدی عزیزدلمی آرمین جونم خیلی ماهی                    ...
19 آذر 1391

گردش و اولین خوردنی

روز جمعه 19 ابان ما با مامان جون و آقاجون رفتیم بیرون هوا خیلی خیلی گرم بود ولی زیر درختهای خشک و سبز جون میداد برای عکس گرفتن زودی دوربین رو اوردم تا ازت عکس بگیرم که از بد شانسی شارژ نداشت و فقط تونستم چند تا بگیرم چند تاهم با موبایل گرفتم خلاصه بدجوری ضدحال بود مامان جون برات لعاب برنج اورده بود که برای اولین بار نوش جان کردی تا حالا فقط شیر منو میخوردی ولی از حالا کم کم بهت خوردنی های دیگه میدم 5 ماهت تموم شده و پا توی 6 ماهگی گذاشتی قند عسلم میخواستم تا پایان 6 ماهگی هم صبر کنم ولی خودت خیلی مشتاقی همه چی بخوری موقع نهار بازم میخواستی بری توی سفره  چشمات فقط سفره رو میدید.آقا جون بهت استخوان کبابی رو داد ک...
21 آبان 1391

هفته گذشته و زیارت حرم مطهر+ تولد 5 ماهگی

چهارشنبه شب بابایی سرما خورده بود و خوابیده بود که تو خیلی بی قراری میکردی خوابت نمیبرد همش دلت میخواست بغلت کنم و دورت بدم شیر هم نمیخوردی بابایی هم خواب بود که ببرتت بیرون دیروقت بود   در بالکن رو باز کردم تا بیرون رو نگاه کنی اروم تر که شدی شیرت دادم و خوابیدی روز جمعه هم با مامان جون و آقا جون نهار رو بردیم بیرون هوا عالی بود تو هم مثل همیشه خوش خنده و سرحال بودی فدات بشم موقع غذا خوردن یه جا بند نبودی همش سفره رو میکشیدی یا میخواستی همه وسایل رو بگیری و توی دهنت بزاری با اون چشمای ناز و کنجکاوت خیلی باحال شده بودی کلی باهات بازی کردیم و ذوق کردیم عزیز دلم کم کم داری بزرگ میشی خیلی خیلی خوشحالم که پس...
18 آبان 1391

افتادن آرمین جون از روی تخت

سلام پسر گلم امروز صبح ساعت 8:15 دقیقه بود که بیدار شدی خیلی خسته بودم چشمام باز نمیشد وقتی شیرت رو خوردی داشتی کنار من روی تخت آواز میخوندی که من خوابم برد و با صدای گریه ات از خواب پریدم دیدم نیستی وحشت کردم وای خدای من از بالای تخت افتاده بودی پایین زودی بغلت کردم و بوسیدمت خیلی گریه میکردی فک کنم بیشتر ترسیده بودی همه جا تو نگاه کردم خدارو شکر چیزی نشده بود ولی خودم خیلی ناراحت بودم نگرانت بودم زودی زنگ زدم بابایی که گفت الان میام خونه از در بالکن بیرون رو نشونت دادم بردمت جلوی یخچال که خیلی دوستداری و عکسها رو نگاه کنی روبروی آینه، دور خونه میگردوندمت تا بالاخره آروم شدی. خدارو شکر زودی اس دادم به بابایی...
9 آبان 1391

آرمین جونم برای اولین بار بارون دید

روز جمعه پنجم آبان ما با مامان جون و آقا جون نهار رو بردیم بیرون هوا خیلی خوب بود تا رسیدیم به اونا مامان جون بردت پیش خودشون توی ماشین اونا بودی  ماشالا هزار ماشالا خیلی هم سرحال بودی خیلی ذوق میکردی.شیطون با مامانت رفتی عشق گردش و تفریح داری از بابایی تشکر کردم بخاطر اینکه امدیم بیرون خیلی خوشحال بودم چون تو خوشحال بودی بابایی و آقا جون آتیش روشن کردن تا کباب درست کنن که آسمون قطره قطره بارون زد خیلی هوای پاییزی و باحالی بود خنک و زیر قطرهای بارون چه کیفی میداد چند روز پیش هم کمی بارون زد ولی تو در حال شیر خوردن بودی نتونستیم بریم ببینیم.وقتی هم شیر خوردنت تمام شد بارون هم نبود تازه بارون دیدن توی بالکن کجا ...
6 آبان 1391