آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

هفته گذشته و زیارت حرم مطهر+ تولد 5 ماهگی

1391/8/18 22:47
نویسنده : الهه
276 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه شب بابایی سرما خورده بود و خوابیده بودخواب که تو خیلی بی قراری میکردی خوابت نمیبردمتفکر همش دلت میخواست بغلت کنم و دورت بدمخوشمزه

شیر هم نمیخوردی بابایی هم خواب بود که ببرتت بیرون دیروقت بودنگران  در بالکن رو باز کردم تا بیرون رو نگاه کنی اروم تر که شدی شیرت دادم و خوابیدیاز خود راضی

روز جمعه هم با مامان جون و آقا جون نهار رو بردیم بیرون هوا عالی بود تو هم مثل همیشه خوش خنده و سرحال بودی فدات بشمقلب

موقع غذا خوردن یه جا بند نبودی همش سفره رو میکشیدی یا میخواستی همه وسایل رو بگیری و توی دهنت بزاری با اون چشمای ناز و کنجکاوت خیلی باحال شده بودیمژه

کلی باهات بازی کردیم و ذوق کردیمماچ

عزیز دلم کم کم داری بزرگ میشی خیلی خیلی خوشحالم که پسر منی عشق منی همه زندگی منیبغل

خیلی هم شیطون شدی اکثر اوقات میبرمت پارک نزدیک خونمون یا دور میدون چرخی میزنیم و باهات حرف میزنم  و تو آروم بهم گوش میدی و با کنجکاوی همه جا رو نگاه میکنیلبخند

روز دوشنبه 15 آبان به همراه مامان جون برای اولین بار رفتیم زیارت

لباسای جدیدتو تنت کردم خودم اماده شدم بعد آقا جون رسوندمون و رفت اول توی حیاطش عکس گرفتیم بعد رفتیم زیارت کردیم خیلی کنجکاوانه همه جا رو نگاه میکردی.عزیزمیقلب

زیارتت قبول آرمین جونمماچ

بعدش رفتیم خونه مامان جوننیشخندعصری با بابایی برگشتیم ولی چون پسر عمه مامان با خانوادش میخواست برای شام بیاد اونجا دوباره برگشتیمچشمک

با اینکه سهند 2 ماه ازت بزرگتره ولی تو ماشالا هزار ماشالا خیلی ازش باهوش تر و فرزتری اون یه جا آروم بود ولی تو همش دستتو دراز میکردی طرفش و صداش میکردی همش دوستداشتی کنارش باشی ولی اون گریه میکردمژه

فدات بشم عزیزم سینه خیز هر جا بخوای میری باید خیلی مواظبت باشمخوشمزهجیگر منیماچ

بابایی همون شب رفت و ماشین رو فروختناراحتانشالا یکی دوباره بخریم.

تولدت 5 ماهگیت مبارک پسر گلمقلب

امروز هم باهم رفتیم بهداشت میخواستم بدونم وزنت چند شده؟و ببینم میشه کم کم بهت چیزی غیر از شیر بدم یا نه؟

وزنت شده بود 7300گرم.میشه برات پوره سیب زمینی درست کنم یا فرنی و...

مطمئنم که دوستداریقلب

بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ آش رشته درست کرده بود.عینک

 پ. ن

جمعه عکساتو از آتلیه گرفتم خیلی خوب بودنلبخند

               

پ. ن ٢:

عصری مامان جون زنگ زد پارک بودن ما هم رفتیم پیششون خیلی دوستداشتی و کلی کیف کردیم خوشمزهبعد از یه ساعت برگشتیم و سری به خونه مامان بزرگ زدیم بعد من و تو اومدیم خونه و بابایی رفت بیرونناراحت

الان هم داریم باهم تلویزیون تماشا میکنیم و باهم میحرفیمماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نیکی
18 آبان 91 19:39
ای جانم نینی زیارتت قبول
عکساشو نمیذاری ما ببینیم؟
5 ماه شدنش مبارک
میدونی چرا خیلی باهوشه چون مامان گلی مثل تو داره کلی باهاش بازی میکنی و بهش میرسی


مرسی خاله جون
گذاشتم که
قربونت عزیزم نظر لطفتت.بوسسسسسسسسسسس
نیکی
19 آبان 91 11:53
عکسای آتلیه رو کی گذاشتی؟؟؟؟[h

هههههههههههه حواس ندارم.روی سی دی بهم نداده.ازشون عکس میگیرم اگه کیفیتشون خوب بود میزارم