افتادن آرمین جون از روی تخت
سلام پسر گلم
امروز صبح ساعت 8:15 دقیقه بود که بیدار شدی خیلی خسته بودم چشمام باز نمیشد وقتی شیرت رو خوردی داشتی کنار من روی تخت آواز میخوندی که من خوابم برد و با صدای گریه ات از خواب پریدم
دیدم نیستی وحشت کردم وای خدای من از بالای تخت افتاده بودی پایین
زودی بغلت کردم و بوسیدمت
خیلی گریه میکردی فک کنم بیشتر ترسیده بودی همه جا تو نگاه کردم خدارو شکر چیزی نشده بود ولی خودم خیلی ناراحت بودم
نگرانت بودم زودی زنگ زدم بابایی که گفت الان میام خونه
از در بالکن بیرون رو نشونت دادم بردمت جلوی یخچال که خیلی دوستداری و عکسها رو نگاه کنی روبروی آینه، دور خونه میگردوندمت تا بالاخره آروم شدی. خدارو شکر
زودی اس دادم به بابایی که حالت خوبه
به مامان جونی هم زنگ زدم که اگه لازم میدونه یه فکری کنم خیلی نگرانت بودم که مامانی گفت اشکال نداره پیش میاد
بابایی ام زودی اومد بغلت کرد و بوسیدت که مثل همیشه خندیدی و من آروم تر شدم
هر دومون بغل بابایی ایستادیم خوب که شدیم رفت( چه صحنه زیبایی سه تایی کنار هم)
عزیزم آرمین جونم معذرت میخوام ببخشید گل خوشگلم باید بیشتر مواظبت باشم
بخدا دست خودم نبود خیلی خیلی خستم تنهایی خیلی سخته
دوستدارم خیلی خیلی زیاد
باهم رفتیم سبزی خوردن خریدیم بعدش رفتیم مغازه نزدیک خونمون یه لاک پشت عروسکی برات خریدم چیز خوشگلی نداشت فقط خواستم چیزی بخرم.از بس که عذاب وجدان داشتم
بابایی هم دوباره اومد خونه کلی گوشت و مرغ خریده بود.دوباره رفت بعدش مامان جون و آقا جون اومدن ببیننت
سبزیها رو پاک کردن و زودی رفتن
بعدش یه پام توی آشپزخونه بود و نهار درست میکردمو گوشتها رو بسته بندی میکردم و یه پام هم پیش تو بود
الان هم بغلمی و همش میخوای با تو حرف بزنم و دارم تند تند خاطرات امروز رو مینویسم.
فدات بشم عزیزم خیلی ماهی
تا ارومی برم زودی ترشی ژله و قیصی رو درست کنم