بالا رفتن از پله
سلام سلام
روز جمعه رفتیم خونه آقاجون تا با هم بریم و یه خونه ببینیم تا اگه خدا بخواد بتونیم بخریمش البته برای سرمایگذاری.
وقتی برگشتیم من و بابایی رفتیم توی اتاق دایی ها و با هم تخته نرد بازی میکردیم تو هم که همش درحال شیطونی بودی و صدای دایی ها رو دراوردی که با عرض معذرت رسما انداختنت بیرون
مامانی بردت پیش خودش و آقاجون یه مدتی اونجا سرگرم بودی که بعدش میخواستی بیایی پیش ما.صداتو شنیدم ولی چون مطمئن بودم نمیتونی از پله ها بیایی بالا(اتاق چند تا پله میخوره) توجهی نکردم فک کردم منصرف میشی برمیگردی که یهو دیدم اومدی تو اتاق مامانی هم بدو دنبالت وقتی رسید تو بالا بودی
همه بهت زده بهت نگاه میکردیم و از درون وحشت زده بودیم ولی تو با کمال خونسردی به خودت افتخار میکردی که تونسته بودی بیایی پیشمون
دوباره اوردمت پایین و دوربین رو هم اماده کردم و مامانی و بابایی هم بادی گارد و تماشاچی بودن که خیلی سریع پله ها رو رفتی بالا ولی نمیتونستی بیایی پایین خوشم اومد که فهمیده بودی نمیشه با سر بیایی پایین میرفتی عقب
افرین به پسر گلم داری یواش یواش بزرگ میشی ولی خیلی میترسم چون مطمئنم دوستداری همش بری بالا و خطرناکه
راستی یادم رفته بود بگم قبل از عید یه قالیچه برای کنار تختت خریدیم که طرح میکی موس. وقتی گذاشتیمش همش نگاه میکردی دست میکشدی روش خیلی دوستش داشتی و کلی ذوق کردی
من و بابایی هم با شوق تو قند توی دلم بوی. دوست داریم خیلی
اینم عکس دندون بالایت که بزور گرفتمش. نشون نمیدی که