آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

بی تو میمیرم

صبح موقعی که بابایی میخواست بره سرکار تو هم بیدار شدی گرسنت بود کمی شیر خوردی بعد چون شب پوشکت نکرده بودم  تندی بردمت دستشویی. بعد میخواستم دست و صورت خودمو بشورم که نمیزاشتی.جدیدا تا ازت دور میشم گریه میکنی و با چشمات التماسانه میگی بغلم کن یا به سمتم سینه خیز میایی با تلفن هم که حرف زدم خیلی سرو صدا کردی تا بالاخره قطعش کردم یه ذره عصبی شدم البته بیشترش به خاطر شخصی بود که تلفنی باهاش حرف زدم.تا قطع کردم بهت نگاه کردم گفتم دارم با تلفن حرف میزنم چرا نمیزاری جواب بده حرف حسابت چیه؟(لحنم تند نبود) که دهنتو تکون دادی و میخواستی بغلت کنم.فدات بشم گرسنت شده بود از خودم خیلی ناراحت شدم بدجوری عذاب وجدان گرفته بودم الان کنارم خواب...
24 آبان 1391

زیر بارون

هوا بالاخره سرد شد از صبح هوا سرد و بارونیه میخواستم نهار سالاد الویه درست کنم ولی چون یهو هوا تغیر کرد تصمیم گرفتم یه دیزی محشر مخصوص خودمو درست کنم مطمئنم وقتی بزرگ شدی دوستداری من و بابایی که عاشقشیم و توی این هوای سرد با سبزی خوردن خیلی حال میده لباس گرم تنت کردمو رفتیم تا از سبزی فروشی محلمون سبزی خوردن بخریم.یهو بارون شروع شد نمیدونستم چیکار کنم رفتم توی مغازه میوه فروشی تا بارون بایسته یه ربع ساعتی بارون تند و فوق العاده زیبایی زد خیلی نگرانت بودم سردت نشه محکم به خودم چسبوندمت و شالمو دورت پیچوندم.اولش با چشمای نازت بارون و ماشینها و ادمها رو نگاه میکردی ولی بعد خوابت برد. بارون هم نم نم شده بود که تندی به طرف خونه...
23 آبان 1391

گردش و اولین خوردنی

روز جمعه 19 ابان ما با مامان جون و آقاجون رفتیم بیرون هوا خیلی خیلی گرم بود ولی زیر درختهای خشک و سبز جون میداد برای عکس گرفتن زودی دوربین رو اوردم تا ازت عکس بگیرم که از بد شانسی شارژ نداشت و فقط تونستم چند تا بگیرم چند تاهم با موبایل گرفتم خلاصه بدجوری ضدحال بود مامان جون برات لعاب برنج اورده بود که برای اولین بار نوش جان کردی تا حالا فقط شیر منو میخوردی ولی از حالا کم کم بهت خوردنی های دیگه میدم 5 ماهت تموم شده و پا توی 6 ماهگی گذاشتی قند عسلم میخواستم تا پایان 6 ماهگی هم صبر کنم ولی خودت خیلی مشتاقی همه چی بخوری موقع نهار بازم میخواستی بری توی سفره  چشمات فقط سفره رو میدید.آقا جون بهت استخوان کبابی رو داد ک...
21 آبان 1391

هفته گذشته و زیارت حرم مطهر+ تولد 5 ماهگی

چهارشنبه شب بابایی سرما خورده بود و خوابیده بود که تو خیلی بی قراری میکردی خوابت نمیبرد همش دلت میخواست بغلت کنم و دورت بدم شیر هم نمیخوردی بابایی هم خواب بود که ببرتت بیرون دیروقت بود   در بالکن رو باز کردم تا بیرون رو نگاه کنی اروم تر که شدی شیرت دادم و خوابیدی روز جمعه هم با مامان جون و آقا جون نهار رو بردیم بیرون هوا عالی بود تو هم مثل همیشه خوش خنده و سرحال بودی فدات بشم موقع غذا خوردن یه جا بند نبودی همش سفره رو میکشیدی یا میخواستی همه وسایل رو بگیری و توی دهنت بزاری با اون چشمای ناز و کنجکاوت خیلی باحال شده بودی کلی باهات بازی کردیم و ذوق کردیم عزیز دلم کم کم داری بزرگ میشی خیلی خیلی خوشحالم که پس...
18 آبان 1391

افتادن آرمین جون از روی تخت

سلام پسر گلم امروز صبح ساعت 8:15 دقیقه بود که بیدار شدی خیلی خسته بودم چشمام باز نمیشد وقتی شیرت رو خوردی داشتی کنار من روی تخت آواز میخوندی که من خوابم برد و با صدای گریه ات از خواب پریدم دیدم نیستی وحشت کردم وای خدای من از بالای تخت افتاده بودی پایین زودی بغلت کردم و بوسیدمت خیلی گریه میکردی فک کنم بیشتر ترسیده بودی همه جا تو نگاه کردم خدارو شکر چیزی نشده بود ولی خودم خیلی ناراحت بودم نگرانت بودم زودی زنگ زدم بابایی که گفت الان میام خونه از در بالکن بیرون رو نشونت دادم بردمت جلوی یخچال که خیلی دوستداری و عکسها رو نگاه کنی روبروی آینه، دور خونه میگردوندمت تا بالاخره آروم شدی. خدارو شکر زودی اس دادم به بابایی...
9 آبان 1391

خونه مامان جون

دیروز صبح تند تند وسایلتو جمع کردم رفتیم خونه مامان جون ولی یادم رفت پوشک بیارم خوشبختانه یکی اونجا بود ولی چون میخواستیم تا عصر اونجا باشیم کم بود زنگ زدم بابایی که گفت میگیرم میارم ولی نخواستم مزاحم کارش بشم تو رو گذاشتیم پیش آقاجون و من و مامان جون رفتیم به فروشگاه نزدیک خونشون که پوشک مولفیکس نداشت بجاش پوشک مرسی خریدم وقتی برگشتیم دیدیم اقاجون برات برنامه کودک گذاشته تو هم با علاقه داری نگاه میکنی اصلا متوجه ورود ما نشدی ساعت 4 بابا اومد دنبالم که باهاش رفتم تو هم پیش مامان جون موندی.شیر بهت داده بودم میدونستم که مشگلی نداری ولی وقتی رفتم دلتنگت شدم اول رفتیم خونه  بعد هم رفتیم خرید و زودی اومدم دنبالت خیلی ناز...
9 آبان 1391

نفس مامان

عشق مامان خیلی شیرینی هر کی صدات میکنه با لبخند جوابش میدی دیگه میتونی یه کوچولو سینه خیز جلو تر بیایی اسباب بازی ها تو جلوت میزارم تلاش میکنی که بهشون برسی که موفق هم میشی الهی فدات بشم برای لب تاپ که تلاش بیشتری میکنی هرچی دم دستت باشه میخوای بخوریش حتی منو هم میخوای بخوری همه زندگی منی دوستدارم قد همه ستارها                                  جیگر منی                بخورمت شی...
6 آبان 1391

آرمین جونم برای اولین بار بارون دید

روز جمعه پنجم آبان ما با مامان جون و آقا جون نهار رو بردیم بیرون هوا خیلی خوب بود تا رسیدیم به اونا مامان جون بردت پیش خودشون توی ماشین اونا بودی  ماشالا هزار ماشالا خیلی هم سرحال بودی خیلی ذوق میکردی.شیطون با مامانت رفتی عشق گردش و تفریح داری از بابایی تشکر کردم بخاطر اینکه امدیم بیرون خیلی خوشحال بودم چون تو خوشحال بودی بابایی و آقا جون آتیش روشن کردن تا کباب درست کنن که آسمون قطره قطره بارون زد خیلی هوای پاییزی و باحالی بود خنک و زیر قطرهای بارون چه کیفی میداد چند روز پیش هم کمی بارون زد ولی تو در حال شیر خوردن بودی نتونستیم بریم ببینیم.وقتی هم شیر خوردنت تمام شد بارون هم نبود تازه بارون دیدن توی بالکن کجا ...
6 آبان 1391

قورمه سبزی مامان جون

روز پنجشنبه مامان جون زنگ زد گفت نهار بیایید پیشمون ولی نرفتیم اونم قرار شد نهار برامون بفرسته آخ جونم قرمه سبزی مامان جون مطمئن بودم که محشره لباس پوشیدیم و رفتیم آتلیه تا عکساتو ببینیم خیلی خوشگل بودن فقط بگ راند عکسی که من و تو بودیم رو نپسندیدم که قرار شد تغییرش بده دوباره بریم برای تایید نهایی چون نهار داشتیم خیالم راحت بود رفتیم سری به مادر بزرگ مامان زدیم خیلی ذوق زده شد دیدت بعد برگشتیم خونه تو خسته بودی خوابیدی منم با خیال راحت بشستم پای نت بابایی غذای خوشمزه رو آورد منم سالاد درست کردم تو هم که بیداربودی و با ولع نگاه غذاها میکردی دهنتم تکون میدی انگار داری میخوری اینطوری بشینی روبروم من که نمیتو...
6 آبان 1391

3/8/91

چهارشنبه سوم ابان که توی پست قبلی هم گفتم عزیزم نمیزاشتی به کارام برسم که زنگیدم به مامان جون که بیاد پیشمون ساعت حدود 4 یا 4:30  بود که با بابایی اومد من هم رفتم ظرفها رو شستم بعد شروع کردم به درست کردن پای سیب م امان جون میگفت اخه تو که بچه داری و نمیرسی به کارات کیک درست کردن چیه بخودت زحمت میدی چیکار کنم خو دوستدارم تو هم اصلا یه جا بند نبودی همش میخواستی توی آشپزخونه باشی خیلی خیار داشتم ترسیدم خراب بشن.خیار شور هم درست کردم. مامان جون ظرفهای کیک رو شست بعد هم از موقعیت استفاده کردم تو رو بردیم حموم کردیم ولی نمیدونم چرا خیلی گریه کردی و زودی مامان جون بردت بیرون تا لباس تنت کنه من ...
5 آبان 1391