آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

جوش صورت

امروز هم برای خودم هم برای جوشهای صورت تو رفتیم دکتر پوست  زنگ زدم خاله بیاد تو رو کمکم بگیره. دکتر همون چیزی رو گفت که خودم هم میدونستم نباید ببوسنت گفت به همه بگو بوسه ممنوع ولی اخه کی گوش میده همه میخوان ببوسنت دیگه میخوام جدی جدی باشم و نزارم کسی بوست کنه مطمئنا تو برام مهمتری و نمیخوام اذیت بشی قبلا هم تذکر میدادم ولی گوش نمیدادن و کار خودشون رو میکردن امیدوارم زودی خوب خوب بشی و دیگه اثری ازشون نباشه دوستدارم پسر گلم ...
10 دی 1391

اخر هفته و گردش

پنجشنبه صبح حمامت کردم و خوابیدی البته یه کوچولو  کمی با تلفن گپ زدم بعد شروع کردم به نهار درست کردن.پلو شوید درست کردم با ماهی غزل آلا که عاشقشم روش روغن زیتون و پودر سیر و نمک و فلفل و زردچوبه و گلپر گذاشتم مدتی بمونه بعد سالاد درست کردم.ترشی هم که مامان جون درست کرده محشره  کلم و هویچ شور هم داشتیم که مامان بزرگ بهمون داده دستشون درد نکنه همه کارارو کرده بودم که بابایی اومد تا اون شربت درست کرد منم یه دوش گرفتم و نهار خوردیم.تو رو توی روروئک گذاشتیم ولی باز شیطونی میکردی  یه قاشق پوره به تو میدادیم یه کم خودمون غذا میخوردیم من که نفهمیدم چی خوردم البته تو خوب غذاتو خوردی        ...
10 دی 1391

من و آرمین جون

مامان جون یه دستگاه بافندگی گرفته خیلی سرش شلوغه دیگه فقط برای تو نمی بافه برای همه میتونه ببافه این روزها میریم خونشون تا برای من یه مانتو و یه ژاکت و رو دوشی و...ببافه  من واجب ترم روز چهارشنبه که خونشون بودیم تصمیم گرفتم تا اونجایم و خیالم از تو راحته برم آرایشگاه اصلاح کنم مامان جون کار داشت و با تو تنهایی نمیتونست به بافندگیش برسه اخه تو همش میری سراغ وسایلش ولی من باید میرفتم موقع رفتن بغلت کردم و برات توضیح دادم که کجا میخوام برم و زودی میام ولی با چشمات داشتی دیونم میکردی دلم نمیومد برم از بغل مامان جون خودتو مینداختی طرف من  میخواستی بیایی بغلم خیلی کیف میداد ولی از طرفی دلم گرفته که دارم میرم. مامان جون گفت...
7 دی 1391

اولین خرابکاری

گل پسری در 6 ماهگی اولین خرابکاری رو انجام دادی   البته بنظر من که این کارا خرابکاری نیست  البته اولش شیرینه ولی تکرارش صدای همه رو درمیاره عصر که شبش یلدا بود و ما برای شام خونه بابا جون دعوت بودیم تو و بابایی توی هال بودید من و مامان بزرگ هم توی آشپزخانه مشغول کار کردن بودیم که صدایی اومد گفتم چی شده بابایی گفت آرمین نعلبکی رو شکوند  انقده استکان رو محکم زده بودی بهش تا شکسته بود کسی متوجه نشد ولی خوب اخه تقصیر بابایی بود که مواظب نبود اصلا چرا باید استکان و نعلبکی دم دست باشه بعد از شام مامان بزرگ دیدش و گفت کی شکسته ما حرفی نزدیم  باباجون که میخواست چای بخوره گفت نعلبکی نیست مامان بزرگ گفت ...
5 دی 1391

آرمین در این روزها

سلام شازده کوچولوی عزیز ما هر روز باحال تر از روز قبلتی خیلی کنجکاوی دوستداری به همه چی دست بزنی و بزاریش توی دهنت  خصوصا سیم علاقه زیادی به سیم داری احتمالا در اینده مهندس برق میشی با روروئک یا بدون اون( سینه خیز) هر جا باشم میایی دنبالم چند روز پیش گذاشتمت توی روروئک و رفتم دستشویی یادم افتاد چاقو روی مبله نگران بودم نری سراغش صدات کردم ولی اصلا صدات نمیومد تندی با دلهره اومدم بیرون که دیدم ایستادی نزدیک دستشویی و منتظر منی خیلی خوشحال شدم.فدات بشم خوب فهمیدی کجام چند روز پیش خاله اینا(مامان دوقلوها) رو دعوت کردم خیلی کار داشتم تو هم که خوب نمیخوابیدی همش چرتی میزدی بیدار میشدی   میخواستم...
1 دی 1391

شب یلدا

سلام یلدای همه مبارک باشه امیدوارم شب خوبی در کنار خانوادتون داشته باشید پسر گلم عزیزم اولین یلدای تو هم مبارک باشه   امسال شب یلدا خونه خانواده همسری دعوت بودیم بخاطر همین روز قبلش رفتیم خونه مامی دوستداشتم میشد سری هم به مامی اینا میزدیم ولی متاسفانه هوا سرد و بارونی بود ماشین هم که نداریم از صبح که بیدارشدم یا با آرمین بازی کردم یا با تلفن حرف زدم خیالم راحت بود چون نهار داشتیم ولی ظرف و کارای دیگه بود سرمای خفیفی خوردم که یهوی زد به سرم که سوپ درست کنم تا حالم بدتر نشده(سوپ مخصوص که معجزه میکنه ) بعد از خوردن نهار همسری و آرمین جونی خوابیدن منم دسر ژله با انار رو درست کردم برای شب بعد ظرفها...
1 دی 1391

تولد بابایی و 6 ماهگی آرمین

بعد از کلی کار و خستگی که برای تدارک تولد همسری دیدم ساعت 12 شب بود که با همسری دسر و شلغم خوردیم و بهش تولدشو تبریک گفتم و یکی از کادوهاشو بهش دادم( عکسی از چهره من و همسری طراحی شده که یه قطعه شعر هم کنارش نوشته شده بود)                                عزیزم تولدت مبارک  صبح زود بیدار شدم و وسایل گردش رو آماده کردم و برنج دم کردم و صبحانه درست کردم با همسری خوردیم بعد مامی و ددی اومدن دنبالمون رفتیم بیرون خیلی خیلی خوش گذشت جوجه کبابها هم محشر شده بودن  آفرین به خودم ...
26 آذر 1391

روروئک

بعد از کلی تحقیق و بررسی تصمیم گرفتم برات روروئک بخرم فکر میکردم زیاد لازم نیست مطالبی که درموردش خونده بودم نه خیلی مثبت بود نه منفی مدتی بود که سینه خیز توی آشپزخونه میومدی و وقتی من داشتم غذا درست میکردم یا ظرف میشستم زیر پام میایستادی دیگه مصمم شدم که برات بخرم ولی اصلا جور نمیشد من و بابایی بریم بخریم تا بالاخره روز  14 آذر مامان جون برات خرید من و تو با خاله بیرون بودیم که مامان جون زنگ زد گفت برای آرمین روروئک خریدم کلی ذوق کردم و با هم برگشتیم خونه ما رو پیاده کردن و رفتن البته مامان جون دم در ایستاد تا تو رو توی روروئک ببینه بعد بره   مبارکت باشه عزیزم عزیز دلم از همون اول خی...
26 آذر 1391

آرمین و لب تاپ

عزیزم علاقه زیادی به لب تاپ داری اصلا نمیتونم وقتی بیداری روشنش کنم  حتی بابایی یا وقتی دایی پیشمونه مجبورن همش جابجا بشن مگه اینکه روی مبل بشینن بعدش عذاب وجدان میگیرن   تا چشمت بهش میافته با سرعت میری طرفش و محکم میکوبی روش دکمه A (ش) خراب شده و باید فشار بدیم تا عمل کنه بابایی میگه آرمین خرابش کرده  بهش گفتم نخیرم پسرم میخواد بره توی وب کار داره اصلا هم خراب کار نیست وقتی داری با لب تاپ کار میکنی پیج هایی باز میکنی که توی عمرم ندیدم تنظیماتشو عوض میکنی اخه گل پسری وقتی نمیزاری من با لب تاپ کار کنم چطوری خاطراتتو بنویسم مامان جونم میگه لب تاپ مال پسرمه خودتون یکی دیگه بخرید    &n...
21 آذر 1391

آرمین و ظرف میوه

یه شب که خونه مامان جون بودیم یه کار جالب کردی که کلی خندیدیم مامان جون ظرف میوه رو روی زمین گذاشت نزدیک تو تا گذاشتش با یه حمله ناگهانی پریدی روی میوه ها بعد نگاهی به من نگاهی به مامان جون کردی انتظار داشتی جلوتو بگیریم یا ظرف رو برداریم ولی ما با خنده نگات کردیم و تو هم خوشحال شروع کردی بازی با میوه ها انقده که با این میوه ها صفا کردی با اسباب بازیهات صفا نکرده بودی هی یکی رو پرت میکردی بعدی رو میگرفتی یا یکی زیر شکمت بود میرفتی دنبال بعدی عزیزدلمی آرمین جونم خیلی ماهی                    ...
19 آذر 1391