آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

خوردن کتلت

سلام به جیگر مامان گلم از صبح نمیزاری هیچ کاری کنم منم کمی حال ندارم باهم یخچالو تمیز کردیم بعد نهار خوردیم بابایی هم اومد خورد و رفت سرکار بعد از نهار میخواستم ظرفها رو بشورم که نگذاشتی و همش میخواستی باهات بازی کنم هرجی اسباب بازی اوردم برات باز میگی خودمم بیام سوار گاوت که خودت بهش میگی اسب یا اشب بشم هرچی میگم نمیتونم یا بسه دیگه گوش نمیدی تا بالاخره شیر خوردی و خوابیدی  تا بیدار نشدی باید تند تند این مطلب دوستداشتی رو بنویسم و برم سراغ کارا روز یک شنبه صبح با سه چرخه ات رفتیم خونه دوستم و هدیه تولد دخترشو بهش دادیم بعد رفتیم کتاب فروشی نزدیک خونمون و یه ست ظروف اسباب بازی برای تولد طلایی خریدیم رفتیم خونه نهار خور...
13 آذر 1392

گفتن باباجون و ماما جون

سلام به پسر ماهم خدارو شکر سرما خوردگیت بهتر شده ولی اصلا دوستنداری شربت بخوری تا میگم بریم شربت بخوری میگی نه و یه گوشه فرار میکنی ولی میدونی مجبوری بخوری   روز چهارشنبه با خاله رفتیم بیرون میخواست واسه تولد دخترش کارت دعوت و هدیه واسه بچه های مهد بخره منم واسه تو چند تا چیز خریدم  عکسای مامان بزرگ رو هم چاپ کردیم بعد خاله رسوندمون خونه  و رفت. ما هم نهار خوردیم و تو خوابیدی منم شروع کردم به درست کردن حلوا واسه سفره امام حسن(ع) انشالا که نذرم قبول بشه. آمین  مامی جون اومد ببردت که گفتم خوابی و برات چند تا کتلت که خیلی دوستداری آورد و دو تا دیس واسه حلوا (نمیخواستم ظرف شکستنی ببرم)  بعد از اینکه کارم تموم شد ...
10 آذر 1392

مهمونی + درست کردن حلوا با کمک آرمین

سلام به همه زندگی مامان                                                                                  این روزا خیلی خیلی شیرین شدی مثل عسلی میخوام بخورمت  تقریبا خیلی کلمات رو میگی البته نه خیلی درست ولی تلاشتو میکنی و هرچی ما میگیم زودی میخوای تکرارش کنی  حرف زدنت به مامانت رفته  البته فک کنم من زودتر حرف زدم  استاد ادا دراوردنی   یه روز صبح که بیدار شدیم دستام گرفتم به صورتم  و بهت نگاه کردم و ...
4 آذر 1392

تاسوعا و عاشورای 92

سلام به آرمین شیرین مامان.خوبی جیگرم                                                                     خدارو شکر خوبیم                                                                                                 تاسوعای حسینی بارون ب...
26 آبان 1392

تولد

سلام به پسر گلم پای مامان همچنان درد میکنه و بابایی گفت نشکسته و دیگه دکتر نرفتیم  موقع راه رفتن کمی اذیتم و الان روز به روز بیشتر کبود میشه که قرار فردا بریم دکتر ازش عکس بگیریم روز پنجشنبه 16/ 8 تولد دختر خاله من که خاله تو میشه رو توی خونمون گرفتیم که خیلی خیلی عالی شد و خوش گذشت . عزیزم تولد هجده سالگیت مبارک شب قبلش مامان جون خونمون بود که من ژله خورده شیشه درست کردم که عالی شد .آفرین به مامان خوش ذوق و هنرمندت از خود تعریف نباشه اینم عکسش معلومه محشره  همه خوششون اومد                       &...
24 آبان 1392

محرم 92

سلام عزیزدلم آرمین مامان این روزا خدارو شکر خیلی خوب هستی.قند و شکلاتی                                                                       دیروز صبح آقاجون و مامان جون اومدن دنبالت چون میخواستن مامان بزرگم و دایی رو ببرن ایستگاه قطار که برن تهران و شما هم واسه خودت قطار ببینی و صفا کنی.  تا بهت گفتم واسه چی دارن میان دنبالت کلی ذوق کردی  خوشبختانه قطار هم چون موقع نماز بود یه ربع ساعتی ایستاده بوده و شما سوار میشی و کلی عشق و حال آقاجون هم بدنبال شما ...
15 آبان 1392

تی وی رو سرویس کردی

سلام واقعا نمیدونم این کارا رو واسه چی انجام میدی هرچی هم بهت میگیم اصلا گوش نمیدی و یادتم نمیره  همش بالای میز تی وی میری خیلی نگران بودیم بلایی سر نیاد که واییییییی دیشب(٣ آبان) باز هم مثل همیشه میرفتی و چند بار بابایی آورده پایین ولی دوباره و دوباره که یهو خودتو و تی وی باهم میخواستید بیافتید پایین تندی گرفتمت و با یه دستم تی وی رو گرفتم ولی متاسفانه تی وی از کنار دستم لیز خورد زد به گوشه میز که ال سی دیش شکست خیلی خیلی ناراحت شدم کلی هم دعوات کردم باهات حرف زدم تو هم همش گوش میدادی یا میخواستی بیایی بغلم میدونستی ناراحتم. فک کنم فهمیدی کار اشتباهی کردی از دیشب هم هعی گریه میکنم باز آروم نمیشم با بابایی رفتیم...
8 آبان 1392

16 و 17ماهگی

عزیزم دلم مدتی مامان بی حوصله و تنبل شده  حوصله نوشتن رو ندارم.ارشد فراگیر شرکت کردم چند تا کتاب هم خریدم ولی وقت نمیشه بخونم خیلی هم سختن همه چی فراموشم شده  شاید هم برم سرکار که هنوز مشخص نیست ولی همش استرس دارم که به هیچ کاری نمیرسم.شب برنامه ریزی میکنم ولی باز اکثر روزامون تکراریه.البته یکی از مشگلاتم همکاری نکردن بابایی   البته روزهای خوب هم زیاد داشتیم      14/7 با مامان جون و آقاجون رفتیم خونه یکی از فامیلا که مرغ و جوجه داشتن و انقدر صفا کردی که اصلا دوستنداشتی بریم داخل خونه میخواستی همش پیش مرغ و جوجه ها باشی که چون میگرفتیشون( بدون ترس ) مامان بزرگشون ناراحت شد و ترسید خفشون کنی ...
8 آبان 1392