تی وی رو سرویس کردی
سلام
واقعا نمیدونم این کارا رو واسه چی انجام میدی هرچی هم بهت میگیم اصلا گوش نمیدی و یادتم نمیره همش بالای میز تی وی میری خیلی نگران بودیم بلایی سر نیاد که واییییییی
دیشب(٣ آبان) باز هم مثل همیشه میرفتی و چند بار بابایی آورده پایین ولی دوباره و دوباره که یهو خودتو و تی وی باهم میخواستید بیافتید پایین تندی گرفتمت و با یه دستم تی وی رو گرفتم ولی متاسفانه تی وی از کنار دستم لیز خورد زد به گوشه میز که ال سی دیش شکست
خیلی خیلی ناراحت شدم کلی هم دعوات کردم باهات حرف زدم تو هم همش گوش میدادی یا میخواستی بیایی بغلم میدونستی ناراحتم. فک کنم فهمیدی کار اشتباهی کردی
از دیشب هم هعی گریه میکنم باز آروم نمیشم با بابایی رفتیم بیرون دوری زدیم که زود خوابت برد برگشتیم دلم بدجوری گرفته تحمل سرزنش دیگران رو هم ندارم وضع مالیمون مدتیه خوب نیست خیلی چیزا میخوام بخرم که نمیشه.قرار بود امروز برم خرید و برات لباس زمستونی بخرم هرچند زیاد هم پول نداشتم ولی الان که دیگه اصلا حوصله خرید رو هم ندارم
واسه سلامتیت موقع عملت نذر کردم به دارالیتام نذری بدم که هنوز ندادم
خدا رو هزار مرتبه شکر که خودت چیزیت نشد ولی از صبح 2 تا مامان جونات زنگ زدن و مثلا با دلسوزی کلی من و بابایی رو سرزنش کردنبابایی که ریلکسه میگه مگه میخوان پولشو بدم ولی من تحمل ندارم کلی گریه کردم. البته بیشترش تقصر بابایی بود اگه موقعی که با یه دست تو رو گرفته بودم و تی وی روی سرم بود زودی میومد کمک و نگامون نمیکرد این اتفاق نمیافتاد. حالم از این بی خیالیش بهم میخوره خیلی راحت تماشامون کرد خودش که میگه پردازشم طول میکشه.
خدا کنه تعمیرش زیاد نشه.البته اگه بشه تعمیرش کرد
خیلی خستم خیلی هر روز تکراریه. نه تفریحی نه مهمونی
بیچاره تو هم مقصر نیستی حوصلت سر میره نمیدونی چطوری بازی کنی خیلی هم شیطونی.
مامانای باتجربه شما یه روز بچه هاتون چطوری میگذره؟
خدا جونم کمکم کن
التماس دعا
پ: شب عمو اومد تا کتش که خونمون بود ببره که تو برای اولین بار گفتی عمو تا نیم ساعت میگفتی ع موو خیلی باحال بود خوشحال شدم