آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

16 و 17ماهگی

1392/8/8 14:35
نویسنده : الهه
262 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم دلم مدتی مامان بی حوصله و تنبل شده آخ حوصله نوشتن رو ندارم.ارشد فراگیر شرکت کردم چند تا کتاب هم خریدم ولی وقت نمیشه بخونم خیلی هم سختن همه چی فراموشم شدهنگران شاید هم برم سرکار که هنوز مشخص نیست ولی همش استرس دارم که به هیچ کاری نمیرسم.شب برنامه ریزی میکنم ولی باز اکثر روزامون تکراریه.البته یکی از مشگلاتم همکاری نکردن باباییمتفکر 

البته روزهای خوب هم زیاد داشتیماز خود راضی  

 14/7 با مامان جون و آقاجون رفتیم خونه یکی از فامیلا که مرغ و جوجه داشتن و انقدر صفا کردی که اصلا دوستنداشتی بریم داخل خونه میخواستی همش پیش مرغ و جوجه ها باشی که چون میگرفتیشون( بدون ترستشویق) مامان بزرگشون ناراحت شد و ترسید خفشون کنی که دیگه اومدیم داخلعینک

              

مخورمتقلب

                   

18/ 7 با آقاجون اینا و خانواده سهند رفتیم پارک بعثت که خیلی خیلی خوش گذشت و تو و سهند همش درحال قدم زدن و نگاه کردن بودید.اون کلا بچه آرومیه و از جاش تکون نمیخوره تو رو که دید همش دنبال تو میومد ولی بعضی جاها کم میاوردچشمک مثلا وقتی سوار یه وسلیه شدید تا رفت بالا گریه کرد که مجبور شدیم پیادش کنیم ولی تو خیلی لذت بردی.جیگرمیماچ

              

20/7 با خاله رفتیم شهربازی سرپوشیده که کلی ذوق کردی و با همه وسایل بازی کردیگاوچران فدات بشم که اینقده گلیقلب 

       

آرمین جونم هرچی از ماهیت و خوبیت بگم کم گفتم فقط کمی شیطونی میکنی که اونم مطمئنم از باهوشیتهاز خود راضی تو خونه که اذیت میشم بخاطر اینه که دوستداری باهامون بازی کنی و من تنها نمیتونم بابایی هم گهگاهی خوبه ولی کلا زیاد برات وقت نمیزارهمتفکر هرموقع هم میگم آرمین رو ببر بیرون میبردت پیش مامانش و دیگه کاری باهات ندارهمنتظر

آرمین درحال چشمک زدننیشخند        

24/ 7 روز عید قربان بود که از صبح خونه بودیم و حوصلمون سر رفت بعد بابایی بردمون خونه آقاجون اینا و خودش رفت پیش دوستاشخنثی میخواستم مامان جون موهامو رنگ کنه که آقاجون گفت بریم یه دوری بزنیم زود برمیگردیم تا رفتیم ماشین داغ کرد که مجبور شدیم بریم پارک تا آقاجون ماشین رو ببره تعمیرگاه. که خیلی طول کشید و بابایی اومد پیشمون گفت بریم خونه که کفتم هنوز موهامو رنگ نکردم و اون برگشت خونمون و ما هم بعد از کلی معطلی زنگ زدیم دایی اومد دنبالمون.تو توی خیابان خوابت برد گذاشتمت تا بخوابی و ما هم مشغول رنگ کردن شدیمابله بعد بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونهمژه

                

25/7 من و تو رفتیم خونه یکی از دوستای دانشگاهیم که چند تا دوستان اونجا جمع بودن. فقط یکیشون یه دختر داشت که باهاش بازی کردی و خوش گذشت بعد عصری برگشتیم خونه.که بابایی اس داد خونه مامان جون دعوتیم. سرراه چند قلم لوازم آرایش خریدم بعد رفتم خونه خاله بزرگم که قرار بود دامنشو بهم بده برای جشن که خیلی گشاد بود نپوشیدمش بعد بابایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه باباجون اینا.مهموناش هنوز نیومده بودن که من رفتم لباسامو عوض کردم و برگشتم اونجا و با اینکه خسته بودم تا ساعت 1:30 شب اونجا بودیم و خوش گذشت.لبخند

بعد از شام عروس خاله بابایی رو آوردم خونمون و با هم عکس عروسی من و بابایی رو نگاه کردیم و گپی زدیم بعد یه کادو بهش دادم چون تازه عروس بودخوشمزه بعد با بقیه رفتیم پارک نزدیک خونمون و کلی بازی کردی. اصلا هم نگفتی خسته و گرسنمه ولی تا برگشتیم خونمون زدی زیر گریه منم تند تند لباساتو عوض کردم و شیرت دادم و زود خوابیدی ولی از خستگی چند بار از خواب بیدار شدیعینک

26/7 عقد یکی از فامیلای آقاجون دعوت بودیم که رفتیم خیلی بهمون خوش گذشت همه چی عالی بود.مبارکشون باشه. تا عصری تالار بودیم بعد با سهند اینا هماهنگ کردیم دوباره رفتیم پارک بعثت.خوشمزه باز یه جا بند نبودی زبان بردمت استخر توپ و کلی شیرجه و بپر بپر کردی ولی باز سهند نیومدسوال

               

برگشتنی هم بستنی خوردیم ولی فرداش تو سرما خوردی نمیدونم از کسی خوردی یا از خوردن بستنی بود یا اب سرد که بابایی صورتتو شستخنثی

              

29/7 بابا جون اینا رو دعوت کردیم و واسشون قیمه بادمجون با سوپ شیر درست کردم.دسر هم کرم طالبی درست کردم که نمیدونم چرا خیلی شل شد و نبستناراحت با اینکه اولین بار بود میخوردن و خوششون اومد ولی اصلا ظاهرش خوب نبود که جون عمو خیلی دوست داشت قرار دوباره براشون درست کنماز خود راضیهمه چی خیلی خوب بود بجز یه چیز ناراحتم کرد که بیخیال.

30/ 7 رفتیم خونه آقاجون و شب هم موندیمخوشمزهبابایی یه سری بهمون زد و رفت.

1/ 8  برای اولین بار رفتیم مراسم فاتحه خونی(بابای شوهر خاله ام فوت کرده بود) یه کمی موندیم بعد با خاله بزرگه رفتیم خونشون تا بابایی اومد دنبالمون خیلی اصرار کرد بمونیم ولی شب عروسی یکی از همکارای بابایی دعوت بودیم و رفتیملبخند شده بودیم ملا نصردینخنده

5/8 خاله بابایی اومد خونمون تا طرزتهیه ترشی هفت میوه با ژله رو یادش بدم چون مامان بابایی خیلی تعریفشو داده بودتعجب به من که هیچی نگفته بودمتفکر نهار هم با مامان جون پیشمون بودن.

پسر گلم عزیزم حرف زدنت خیلی خوب شده هرچی ما میگیم تکرار میکنی البته فقط یه ریتمی از کلمه میزنی. هرموقع میگم بگو ... نمیگی ولی به موقعش اون کلمه رو استفاده میکنیماچ

دایی. توپ . عمو . دوغ. آب. نون. بابا یا بایی. ماما یا گاهی ماهی یعنی مامی بریم.دو. (عدد 2 رو خوب میشناسی) بقیه اعداد رو هم با یه ریتم خاص میگی البته گیج شدی فارسی بگی یا انگلیسیخنده نه رو که خیلی خوب بلدی و همیشه مورد استفادت هست.و....

دندوتاتم که شده 11 تا که یازدهمی (دندون جلو سومی) اومده بالا نه کامل.هورا

4 تا جلو بالا. 2تا از اخریا بالا سمت راست و چپ. 3تا جلو پایین. 2 تا هم از بغلا اونا اخرالبخند

آرمینم خیلی خیلی با محبتی و دم به دم بوسم میکنی و منو دیونه کردی بدجوریقلبماچ

یا بغلم میکنی و دستاتو میزنی به کمرمبغل big hug

الهی فدات بشم خودم تنهایی خیلی خیلی دوست دارمماچ

6/ 8 هم با آقاجون اینا رفتیم بیرون که با هم رفتیم کتابفروشی معراج و یه کتاب و یه اسباب بازی خوشگل برات خریدممژه میخواستی همون جا بازش کنیزبان

دیروز هم رفتیم خرید یه پیراهن مشگی برای محرم و یه یقه اسکی سفید برات خریدم. مبارکت باشهاز خود راضی میخواستم یه سویشرت و شلوار برات بخرم که فعلا نخریدمناراحت

امروز آقاجون و مامان جون امدن دنبالت و بردنت بیرون بعد رفتی خونشون و کلی هندونه که خیلی دوست داری خوردی بهت زنگ زدم وباهات حرف زدیم. خوش بگذره نفسمقلب

آرمین مامان دوستدارمماچ خیلی زیاد. الهی خدا همیشه یارت و نگهدارت باشهلبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سپیده
8 آبان 92 16:52
خصوصی دارید


منظورتون چیه؟
انسیه
9 آبان 92 14:18
منم رمز




فرستادم عزیزم
مامان امیرعطا
12 آبان 92 1:22
عزیزم خوشحالم که آرمین جون خوب خوبه. امیدوارم همیشه سرتون به خوشی و شادی گرم باشه.
(اون تیکه ملانصرالدینش خیلی باحال بود.)


مرسی عزیزم.شما هم همین طور
بهار
18 آبان 92 0:42
قالب وبلاگ کاملا سفارشی برای کوچولوی نازتون. http://ghalebe-weblog.blogfa.com