تاسوعا و عاشورای 92
سلام به آرمین شیرین مامان.خوبی جیگرم خدارو شکر خوبیم تاسوعای حسینی بارون بود و ما خونه بودیم. قرار بود نهار بریم خونه م ش(غذای نذری داشتن) که چون اصلا بهمون زنگ نزدنن ما هم نرفتیم( پست قبلی توضیح دادم). بعد چون گرسنه ات بود زودی برات کباب درست کردم و منتظر بودی بهت بدم همون اولی که سرخ شد برات سرد کردم دادم بهت نوش جان کردی وقتی سیب زمینی ها رو سرخ کردم دیگه اشتها نداشتی بابایی خواب بود و ما نهار خوردیم بعد که بیدار شد فقط یه لقمه خورد بهش گفتم اینا مال آرمینه تو برو خونه مامانت نهار بخور
عصری هم رفتیم بیرون دوری زدیم بعد رفتیم خونه آقاجون اینا بعد خواستیم بریم مراسم که تو خوابت برد تا اومدیم خونه گذاشتمت روی تختت و لباساتو دراوردم بیدار شدی بعد انقده شیر خوردی که داشت خوابم میگرفت که مامان جون زنگ زد و گفت آقاجون گفته الهه رو فرم نبود حتما چیزی شد!مامان جون گفت من فقط حواسم به آرمین بود باید بگی چی شد؟ که بزور قانعش کردم که بیخیال بشه ولی خدایش چه دقتی داشته بود .انشالا سایشون همیشه روی سرمون باشه که حسمو میفهمن. انقده دوستمون دارن.خدایا خودت مواظبشون باش
بعد با بابایی رفتیم بیرون و مراسمو نگاه کردیم که خیلی دوستداری همش محو تماشا میشی و گاهی سینه میزنی برگشتیم خونه . کبابا رو گرم کردم با همبری که خودم درست کرده بودم و سرخ کردم و شام خوردیم.
روز عاشورا هم با آقاجون اینا رفتیم تعزیه (بابایی نیومد)که از قدیم توی شهرمون برگذار میشه رو نگاه کردیم و چون هوا خیلی گرم بود خسته شدی و گفتی بریم ما هم اطاعت کردیم فقط دوستداشتی اسبها رو ببینی بعد یه ماشین نذری بخش میکرد که به من شش برس غذا داد آقا جون هم سه تا قیمه بود و عالی نذرشون قبول باشه. من که صبحونه نخورده بودم همون موقع توی ماشین یکیشون رو خوردم بعدش شربت زعفرون تو که فقط نگاه میکردی یه اسبی دیدیم که آقاجون ایستاد و تو رو سوارش کردیم و عکس گرفتیم فک کنم خوشحال شدی
بعد رفتیم خارج از شهر یه مراسم دیگه که وقتی رسیدیم مراسم تموم شده بود و رفتیم یه جایی ایستادیم و نهار خوردیم تو کلی کیف کردی و قدم میزدی و وقتی یه گله گوسفند دیدی دیونه شدی میخواستی باهاشون بری.
بعد یه سگ اومد که باز میخواستی بری پیشش اومنم فرار میکرد و بغلت کردم و بهت گفتم اگه بشینی میاد نزدیکمون و میخواد غذا بخوره یه چند ثانیه نشستی بزور و تماشاش کردی.بعدش خونه مادربزرگم رفتیم که جون رفته بودیم زاد گاه بجگیش دلش میخواست بره که آقاجون قول داد فردا همگی بریم بعد یه سری خونه خاله ام زدیم تو با آقاجون و عمو رفتید بیرون ما هم کلی عکس توی باغچه پراز گلشون گرفتیم البته بیشتر مادربزرگ گرفت من با مقنعه بودم خوشم نیومد عکس بگیرم ولی چندتایی که گرفتم عالی شدن نمیدونم چرا خیلی دلم شورتو میزد چند باز زنگ زدم تا بالاخره اومدید بعد برگشتیم خونه و شام باز غذای نذری خوردیمو دوباره شب با بابایی رفتیم مراسم شام غریبان خیلی شلوغ بود و خیلی هم خسته بودیم ولی کلی استادیم بعد برگشتیم خونه و با بابایی حمام کردی و لالا
جمعه هم با آقاجون اینا البته دایی ها نیومدن و مادربزرگم و بابابزرگم و خاله اینا رفتیم امام زاده ای خارج از شهر و نهار اونجا بودیم و زیارت کردیم بعد مادربزرگ رو بردیم زادگاه بجگیش. سر راه هم باز گله گوسفند دیدیم و گاو و... که خیلی خیلی خیلی ذوق کردی و برگشتنی همش میگفتی ماما هرچی از خوشحالیت بگم کم گفتم
راستی قطار هم دیدی کلا روز فوق العاده ای بود فقط بابایی اول صبح ضدحالی بهمون زد و گفت نمیام که مامان جون بهش زنگ زد و راضی شد ولی من ازش دلخور شدم. اخه کی دلش میخواد روز تعطیلی و هوا عالی بمونه خونه
شب هم حمام کردیمو خیلی خیلی گرسنمون بود مامان جون زنگ زد و گفت شام بیاید پیشمون و نمیشد بریم و بابایی رفت از بیرون غذا گرفت ولی هنوز نرسیده بود تو شیر خوردی خوابیدی با اشتیاق غذا خوردیمو بعد کنار هم بودیم عشقولی که تو بیدار شدی فک کنم بدنت درد میکرد بهت شیر دادم و ماساژت دادم تا بابایی برات شیر درست کرد و خوردی ولی دیگه نخوابیدی
عزیزم خوشبختانه شیر گاو یا گاومیش رو میخوری فقط باید برات گرمش کنم و اگه کاکائو یا شیر عسل بزارم توش که چه بهتر خوب میخوری وقتی خوب غذا میخوری از خوشحالی بال درمیارم مثل بابایی عاشق شیرعسلی
آرمینم خیلی مهربون و با محبتی تا میگم big hug زودی میایی بغلم میکنی دوستدارم نفس مامان