آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

10 ماهگی آرمین جون

سلام به پسر گلم و دوستای خوبم روز شنبه از صبح که بیدار شدم تلفن دستم بود و چشمم به مانیتور بود تا بالاخره تصمیم گرفتم اینترنتی دوربین بخرم چه ریسکی کردم  از قبل از بدنیا اومدن تو دنبال یه دوربین خوب و مناسبم ولی جور نشده بود بخرم خیلی هم قیمتا بالا رفتن  بازار خیلی نوسان داره تحریما خیلی اذیت میکنن.بیچاره اونا که میخوان جهاز بخرن خدا به همه صبر بده و خوشی و سلامتی بابایی  و دایی اصرار داشتن نیمه حرفه ای بخریم ولی چون من میخوام همیشه و هرجا باهام باشه و فقط عکسای خانوادگی بگیرم دوربین کامپکت بهتره عزیز دلم یک شنبه خیلی خوشحال بودم چون تولد 10 ماهگیت بود و روز به روز داری بزرگتر و خوشمزه تر میشی الهی دور سرت بگ...
20 فروردين 1392

سوختگی پسر گلم + 9 ماهگی

روز سه شنبه 15 اسفند آقاجون و مامانی اومدن دنبالمون که باهاشون بریم خونشون من آماده نبودم تو رفتی من هم کمی توی نت چرخیدم بعد قرار بود برم بیرون که دیر بود منتظر موندم تا اومدیت دنبالم عصری میخواستیم برگردیم که مامانی نزاشت به بابایی هم زنگ زدیم گفت من نمیام چون تو خیلی خوشحال بودی موندیم. ما اتاق رو مرتب میکردیم تو هم کمک میکردی یه بار از این سر تخت اومدی اینطرف از زیر تخت بعد از شام آقاجون داشت تی وی نگاه میکرد که ما هم رفتیم تو اتاق تا بحرفیم تو که یه جا بند نمیشی هعی میرفتی و میومدی. مامانی برام یه کت دوخته میخواستیم اتوش کنیم که نمیزاشتی اتو رو جمع کردیم و بیخیال شدیم بعد از 10 دقیقه یا کمتر و بیشتر یادم نیست رفتی کنار در اتاق و...
18 اسفند 1391

تقویم 92 آرمین جونی

عزیز دلم امسال اولین نوروزی که کنار من وبابایی هستی خیلی خیلی خوشحالم بخاطر بودنت هر چیزی که ببینی سریع میری طرفش و یا میخوریش یا پرتش میکنی تازه روی عسلی و میز هم نمیشه چیزی گذاشت چون دستت میرسه  عاشق اون انگشتهای کوچیکتم که وقتی به چیزی نمیرسن تکونش میدی خیلی ناز، پاهاتم بلند میکنی  پس من سفره هفت سین رو کجا بزارم خوشم میاد اصلا دوستنداری مامان ظرف بشوره  هرموقع میخوام بشورم بهانه میگیری و نمیزاری بشورمشون.من هم زودی میام بغلت میکنم وقتی خوابی میشورم روز جمعه کمی خونه تکونی کردم تو رو هم بردیم پیش مامانی تا اذیت نشی. تاعصری هلاک شدم ساعت 6 اومدیم ببریمت و نهار بخوریم.تختت رو جابجا کردیم و بالای تختت رو تزیین کردیم ...
14 اسفند 1391

اولین مروارید آرمینم

سلام به پسر گلم و به همه دوست های خوبم خیلی ناراحتم که نمیتونم زود زود آپ بشم و خاطرات عزیز دلمو بنوسم ولی اخه واقعا نمیرسم الان هم که خونه تکونی رو شروع کردم   عزیزم خیلی کم میخوابی روز هم همش درحال ورجه ورجه کردنی مامانی و آقاجون میگن چطوری تنهایی باهاش سر میکنی و کم نمیاری الهی فدات بشم که اینقده انرژی داری عشق لب تاپ داری اصلا اجازه نمیدی یه ثانیه روشنش کنم میخوای با سر بری توش خاطرات این مدت رو هرچی یادم هست مینوسم امیدوارم تا بیدار نشدی این پست رو تکمیل کنم               **************************************************** روز یک شنبه 22 بهمن من و تو ت...
10 اسفند 1391

آرمین عشق پرتقال

هیجده بهمن تولد 8 ماهگیت بود عزیز دلم یعنی 8 ماهت تموم شد و وارد ماه نهم شدی                          عزیزم تولدت 8 ماهگیت مبارک  خیلی خیلی خوشحالیم که تو کنارمونی خیلی دوستداریم و به زندگی من و بابایی رنگ و بوی خاصی دادی صبح با هم بیدار شدیم طبق معمول 2 تایی صبحانه خوردیم و بازی و رقص بعد نهار درست ته چین مرغ به سبک ساده (بدون ماست و...) درست کردم و میخواستم تو رو بخوابمونم بعدش یه کیک خوشمزه درست کنم که مامان بزرگم اومد کلی ذوق کردی و همش دورو برش بودی که اگه رفت ببرتت یه ساعتی بیشمون بود بعد ...
20 بهمن 1391

آرمین در 8 ماهگی

سلام عزیز دلم گل پسرم ماشالا هزار ماشالا اصلا یه جا بند نمیشی این مدتی هم که گذشت مامان سرکار بود و پیش آقاجون و مامان جون بودی شیطون تر شدی  اونا همش باهات حرف میزنن و بیرون و گردش و شلوغی و هرآنچه تو بخواهی خیلی خیلی خوشبحالت بوده          ب ب رو زود گفتی ولی بعد از مدتی الان فقط دد و گ گ و یه صداهای عجیب دیگه میگی که خیلی مفهوم نیست. هرکاری میکنم م م نمیگی   البته خیلی از کلمات رو میفهمی مثلا وقتی میگم بریم پاهاتو تکون میدی میایی طرفم که بلندت کنم یا وقتی میگم برقصیم ذوق میکنی و دستات رو تکون میدی  یا میگم میمی میدونی منظورم چیه و...       ...
17 بهمن 1391

مهمونی هولهولکی

یه روز که سرکار بودم یه اسی برام اومد که شب خونه اید برای شب نشینی بیایم پیشتون؟ شماره رو نشناختم اخه قفل گوشیم خراب شده لمسی هم که هست نمیشه دیگه باهاش کار کنم گوشی داداشی دستم بود بعضی شماره ها رو نداشتم بهش اس دادم و بالاخره متوجه شدم که خانم پسرعمه بوده(همون که یه کوچولو همسن آرمین دارن)  اصرار که برای شام تشریف بیارید اولش قبول نکرد ولی بعدش راضی شد اون روز خیلی کار داشتم و سرم شلوغ بود نمیدونستم میتونم از پسش بر بیام یا نه خیلی استرس داشتم  همکارام میگفتن نمیرسی باید بهش میگفتی نمیرسی یه روز دیگه بیان میخواستم مرخصی بگیرم بیام ولی آقای رییس گفت اگه باشی بهتره که کلی توی دلم ذوق کردم که وجودم اینقده مهمه &nbs...
16 بهمن 1391

عکسهای آتلیه

اون آتلیه که بار اول آرمین رو بردم نمیدونم به چه دلیل فایل عکسها رو بهم نمیده خیلی خیلی از دستشون عصبیم چندین بار رفتم و خواهش کردم ولی فایده ای نداشت  نمیفهمم برای چی اینم عکسهای بار دومی در 6 ماهگی آرمین جونی ( ١١/ ١٠/ ٩١)                                    این عکس یه کوچولو ادیت شد عاشقشم  روی تخته شاسی هم یکی برای خودمون زدیم یکی واسه مادر بزرگم                   &...
14 بهمن 1391