آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

تولد

سلام به پسر گلم پای مامان همچنان درد میکنه و بابایی گفت نشکسته و دیگه دکتر نرفتیم  موقع راه رفتن کمی اذیتم و الان روز به روز بیشتر کبود میشه که قرار فردا بریم دکتر ازش عکس بگیریم روز پنجشنبه 16/ 8 تولد دختر خاله من که خاله تو میشه رو توی خونمون گرفتیم که خیلی خیلی عالی شد و خوش گذشت . عزیزم تولد هجده سالگیت مبارک شب قبلش مامان جون خونمون بود که من ژله خورده شیشه درست کردم که عالی شد .آفرین به مامان خوش ذوق و هنرمندت از خود تعریف نباشه اینم عکسش معلومه محشره  همه خوششون اومد                       &...
24 آبان 1392

16 و 17ماهگی

عزیزم دلم مدتی مامان بی حوصله و تنبل شده  حوصله نوشتن رو ندارم.ارشد فراگیر شرکت کردم چند تا کتاب هم خریدم ولی وقت نمیشه بخونم خیلی هم سختن همه چی فراموشم شده  شاید هم برم سرکار که هنوز مشخص نیست ولی همش استرس دارم که به هیچ کاری نمیرسم.شب برنامه ریزی میکنم ولی باز اکثر روزامون تکراریه.البته یکی از مشگلاتم همکاری نکردن بابایی   البته روزهای خوب هم زیاد داشتیم      14/7 با مامان جون و آقاجون رفتیم خونه یکی از فامیلا که مرغ و جوجه داشتن و انقدر صفا کردی که اصلا دوستنداشتی بریم داخل خونه میخواستی همش پیش مرغ و جوجه ها باشی که چون میگرفتیشون( بدون ترس ) مامان بزرگشون ناراحت شد و ترسید خفشون کنی ...
8 آبان 1392

گردش 28/6/92

سلام به پسر گلم چهارشنبه 27 ام اصلا بیرون نرفتیم هرجی عصری به بابایی گفتیم بریم بیرون قبول نکرد  شب اون گفت بریم البته تعارف کرد که من گفتم نیخوام شب برات شیر درست کردم و یه سر شیشه جدید گذاشتم دادم به بابایی تا شیررو بهت بده که گفت آرمین نمیخوره و شیشه رو پرت میکردی  کمی غرغر کردم که توجه نمیکنی وبلد نیستی و خودم بغلت کردم تا شیرت رو بدم با استقبال اومدی تا شیشه رو گذاشتی توی دهنت اول کمی گازش گرفتی بعد پرتش کردی  یهو یادم اومد که نوک سر شیشه رو باز نکرده بودم  اخی عزیزم شرمنده شب هم موقع خواب که از شیر خودم بهت میدادم معلوم بود سیر نمیشی ولی خوابت برد. از دست من که هیج شیر ندارم ساعت 4:30 صبح...
29 شهريور 1392

اولین پست 92

سال نو به همه دوستای وبلاگی عزیزم و همچنین به پسر گلم تبریک میگم امیدوارم سالی پر از شادی و تندرستی داشته باشید عزیز دلم من و بابایی خیلی خوشحالیم که امسال تو رو کنارمون داریم. نمیدونم چرا اصلا وقت نمیکنم پست جدید بزارم میخوام همه خاطراتت رو ثبت کنم ولی اصلا اجازه نمیدی لب تاپ رو روشن کنم هر بار که میخوام بنویسم نمیزاری حتما تو هم توی نت کار داری خلاصه این شده که ما مجبوریم دیر دیر آپ کنیم خیلی از دوستان هم که فراموشمون کردن و اصلا بهمون سر نمیزنن ولی چه میشه کرد. آرمین جونم روز بروز شیرنتر میشی و بابایی رو دیونه کردی تا از سر کار برمیگرده میری بغلش و با اشاره و صداهایی که از خودت درمیاری مسیر بیرون رو بهش نشون میدی. یا میری ...
8 ارديبهشت 1392

اخر هفته و گردش

پنجشنبه صبح حمامت کردم و خوابیدی البته یه کوچولو  کمی با تلفن گپ زدم بعد شروع کردم به نهار درست کردن.پلو شوید درست کردم با ماهی غزل آلا که عاشقشم روش روغن زیتون و پودر سیر و نمک و فلفل و زردچوبه و گلپر گذاشتم مدتی بمونه بعد سالاد درست کردم.ترشی هم که مامان جون درست کرده محشره  کلم و هویچ شور هم داشتیم که مامان بزرگ بهمون داده دستشون درد نکنه همه کارارو کرده بودم که بابایی اومد تا اون شربت درست کرد منم یه دوش گرفتم و نهار خوردیم.تو رو توی روروئک گذاشتیم ولی باز شیطونی میکردی  یه قاشق پوره به تو میدادیم یه کم خودمون غذا میخوردیم من که نفهمیدم چی خوردم البته تو خوب غذاتو خوردی        ...
10 دی 1391