اولین پست 92
سال نو به همه دوستای وبلاگی عزیزم و همچنین به پسر گلم تبریک میگم امیدوارم سالی پر از شادی و تندرستی داشته باشید
عزیز دلم من و بابایی خیلی خوشحالیم که امسال تو رو کنارمون داریم.
نمیدونم چرا اصلا وقت نمیکنم پست جدید بزارم میخوام همه خاطراتت رو ثبت کنم ولی اصلا اجازه نمیدی لب تاپ رو روشن کنم هر بار که میخوام بنویسم نمیزاری حتما تو هم توی نت کار داری
خلاصه این شده که ما مجبوریم دیر دیر آپ کنیم خیلی از دوستان هم که فراموشمون کردن و اصلا بهمون سر نمیزنن ولی چه میشه کرد.
آرمین جونم روز بروز شیرنتر میشی و بابایی رو دیونه کردی تا از سر کار برمیگرده میری بغلش و با اشاره و صداهایی که از خودت درمیاری مسیر بیرون رو بهش نشون میدی. یا میری بغلش و موهاشو دماغشو میکشی
روزهای اخر سال 91 خیلی خسته شدم خرید زیاد داشتم هم برای خونه هم لباس برای تو آرایشگاه هم رفتم برای مش و رنگ ، خونه رو هم باید مرتب میکردم البته کار خاصی نداشتم خونه تکونی قبلا کرده بودم سفره رو هم با کمک مامانی درست کردیم شب قبل از سال نو چیدمش روی اپن آشپزخونه که دست تو نرسه بهشخیلی بنظرم خوشگل و جمع و جور شد. دوستش داشتم.
روز 30 اسفند که سال تحویل بود دیر از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم بعد نهار درست کردم پلو شوید با ماهی غزل آلا. تو ساعت 1 خوابیدی و بابایی هم همش میگفت زود بیا پیش هم باشیم و بعدا نهار میخوریم یه نیم ساعتی یا بیشتر کنار هم بودیم و بعد تند تند رفتم ماهی رو که مواد زده بودم سرخ کردم خوردیم. سر سفره ظرف ترشی سیر رو ریختی تا جمعش کردم خیلی دیر شده بود و نمیخواستم ظرفها نشسته بمونن بابایی ظرفها رو شست من هم اومدم لباس تنت کنم که دیدم پی پی کردی تند تند شستمت و لباس نو تنت کردم بعد که میخواستم برم خودم آماده بشم گریه کردی و شیر میخواستی در حال شیر دادن بودم که تحویل سال نو شد همدیگر رو بوس کردیم و سال نو رو بهم تبریک گفتیم
بعد رفتم و لباس نو پوشیدم و آرایش کردم و اومدم 3 تایی تخمه و شیرینی خوردیم و همش بابایی میگفت لباست خیلی خوشگله البته لباس خودشم خیلی ناز بود و بهش میومد.
وقت نشد عیدیتو بزاریم لای حافظ ولی حتما به حسابت واریز میکنم.کم کاری کردیم دیگه
البته بابایی به من عیدی نداد درکش میکنم چون خودشم هم عیدی نگرفت هم حقوق اسفند. کاش بتونیم یه کار خوب با هم شروع کنیم که درامدش خوب باشه.البته نظر من اینه که بریم شهر دیگه ولی نمیدونم کار خوبیه یا نه؟
بعد 3 تایی تیپ کردیم رفتیم خونه بابا جون اینا و عموی بابایی هم از انگلیس اومده بود و یه عموی دیگش هم اونجا بود. بعد آقاجون اومد دنبالمون و با هم رفتیم خونه عموی من که خونه نبودن بعدش رفتیم خونه مامان بزرگم عصری بابایی برگشت خونه ولی ما موندیم تا خاله اومد بعد از شام برگشتیم.
1 فروردین هم رفتیم خونه آقاجون اینا و تا عصری اونجا بودیم.
روز 2 فروردین هم عروسی پسرخاله بابایی بود که رفتیم اهواز شب هم موندیم و فردا عصرش برگشتیم خیلی خوش گذشت.
خیلی توی تالار کیف میکردی و همش نگاهت به چراغا و رقص نورا بود. با هم رقصیدیم چه حالی داد
فقط نمیدونم چرا بغل هیچکی نمیرفتی یا بغل من بودی یا بابایی. همه دوستداشتن بغلت کنن ولی تا چشمت به من میافتاد خودتو آویزون میکردی سمت من یا با بغض و ناراحتی کمک میخواستی
بچه هایی که اونجا بودن اصرار میکردن که بغلت کنن ولی اصلا تحویل نمیگرفتی احساس امنیت نمیکردی. بغل من به همه میخندیدی و خوشحال تحویل میگرفتی ولی دوستنداشتی بری بغلشون
از اهواز که برگشتیم شب خاله اینا اومدن خونمون.میخواستن با هم بریم بیرون ولی خیلی خسته بودیم و گفتیم پس فردا میایم. فرداش هم مامان بزرگ مهمون داشت رفتیم اونجا خیلی خیلی خسته شدم. دیر وقت اومدیم خونه و تو رو خوابوندم بعد شروع کردم به غذا درست کردن
قرار بود من خوراک درست کنم و خاله پلو. از یه لحاظ خوب بود که تا تو خوابی میتونم غذا رو آماده کنم ولی خیلی خسته بودم.
آقاجون اینا رفته بودن آبادان تا به مامانی گفتم میخواهیم بریم سد خیلی ترسید همش میگفت تو رو محکم بگیرم و به هیچکی ندمت اونجا که رفتیم از شوق خودتو میخواستی بندازی توی آب بابایی محکم گرفته بودت و به من نمیدادت میگفت تو نمیتونی بگیریش ولی ارزش داشت خیلی خوش گذشت بعد از نهار یه طناب بستیم تو و طلایی تاب بازی کردید و کلی ذوق کردی الهی فدات بشم من
٩ فروردین هم عروسی خاله بابایی بود که خیلی عجله ای شد چون عمو میخواست برگرده و...
صبحش تو پیش بابایی بودی و من رفتم آرایشگاه و موهامو و چشمامو درست کردم چون هنوز زود بود کرم صورتمو نزدم. برگشتم و ٣ تایی نهار خوردیمو کمی استراحت کردیم بعد آماده شدیم و رفتیم.
عروسی خوب بود ولی وقتی برگشتیم با بابایی حرفم شد خیلی ناراحت بودم سر موضوعی که اونم مقصر نبود ولی چون نزاشت باهم حرف بزنیم عصبی شدم و....
روز سیزده بدر هم مثل همیشه میخواستیم با آقاجون اینا بریم که درست یه روز قبل ماشین آقاجون خراب شد همه ناراحت بودیم که چیکار کنیم ولی باید میرفتیم.آقا جون تاکسی گرفت و رفتیم بیشه شماره راننده رو هم گرفتیم و برگشتنی اومد دنبالمون. دستشون دردنکنه همه چی عالی بود. مامانی پلو و جوجه کباب درست کرده بود که خیلی چسبید مثل همیشه عالیییی
عزیز دلم از صبح بیحال بودی دندون بالایی سمت چپت داره درمیاد خیلی اذیت بودی جون نداشتی همش بیقرار بودی با موبایلم موزیک برات میزاشتم نمیدونستی مثل همیشه دستاتو تکون بدی و بخندی الهی بمیرم دردت بیوفته به جونم نفسم
نوبتی بغلت میکردیمو و دورت میدادیم تا آروم بشی.
اینم عکسی از سیزده بدر که معلومه بیحالی
وقتی برگشتیم اول ٣تایی خوابیدیم بعد تو و بابایی رفتید حمام و توی وانت آب بازی کردی بعد اومدم شستمت حالت بهتر شد بعد بابایی برات قطره استامینوفن خرید بهت دادم و تبت اومد پایین ولی باز میگفتی بریم بیرون که ٣ تایی رفتیم پارک بابایی گذاشتت روی شونهاش و من جلوتون راه میرفتم و ادا درمیاوردم و تو بلند بلند میخندیدی ما هم از ذوق تو سر مست بودیم عزیز دلمی عشقی
سرسره بازی کردی و بچه های دیگه رو نگاه کردی خوشحال بوی بعدش هم اومدیم خونه من و بابایی تصمیم گرفتیم زود زود بیاریمت پارک اگه خدا بخواد و بتونیم
الان هم تا خوابی اومدم این پست که نصفشو قبلا نوشته بودم بنویسم که خیلی دیر شده.کاش میشد تک تک خاطراتو بنویسم
آرمینم پسر گلم دوستدارممممممممممم
اینو از روی احساسات نمیگم واقعا حرف نداری بی نظیری یه دونه ای عاشقتم