آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

آرمین در دوازده ماهگی

1392/4/11 20:41
نویسنده : الهه
339 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز دلم و همه دوستای وبلاگی

روزها پشت سرهم مثل باد میگذرن و تو با با شیرین کاری و ناز کردنات حسابی دیونمون کردی خصوصا بابایی رو، هر روز وقتی از سرکار برمیگرده برات خوردنی میاره و تا به دست خودت نده آروم نمیشهزبان

عصراهم هنوز بیدارنشده همش کنارشی چشم ازش برنمیداری و میگی د د خیلی واضح و شمرده یعنی بریم بیرون.مژه یه روز بردیمت پارک انقده ذوق کردی و که دلم میخواد هر روز ببرمتاز خود راضی

           

خودت از پله سرسرها میکشیدی بالا البته با کفش کمی لیز بود ولی تو موفق شدیتشویقبچه ها رو نگاه میکردی و میخندیدی خیلی خیلی بهت خوش گذشت البته من دوربین به دست درحال شکار لحظه بودم که تو اصلا به من نگاه نکردی(مثل همیشه) ولی یه دختر کوچولو بود که خودش اومد توی کادر و لبخند زد تا ازش عکس بگیرم.عشق عکس بود برعکس توعینک

         

تا میرفتی بالا بابایی رو صدا میکردی تا نگات کنه بعد تلو تلو میومدی سمت بابایی که یه سوسک کوچولو دیدی با انگشتت دنبالش کردی میخواستی بگیرش بیچاره یه کمی تلف شد که نجاتش دادمخنده

                          

چند باری هم با دوستم و دختر نازش رفتیم یه پارک دیگه که نزدیک خونشون بود که سرسره نداره تو زیاد حال نکردی.البته خوبه ما حرف میزنیم و شما بازی میکنید یه کم هم سوار تاب یا یه چیزی شبیه الاکلنگ قدیم بود که سوارتون کردیم و کیف کردیدمژه

           

دیروز مامان جون وآقاجون رفتن تهران نوبت دکتر داشتن بخاطر پا درد مامان جونی.عزیزم دعا کن دردش کمتر بشه خیلی اذیته یه زانو بند معمولی براش گرفتیم ولی هیچی اثر نمیکنه دکتر بهش گفته راه زیاد نرو زیاد هم نشست و برخاست نکن اخه مگه میشهنگران

یکی گفت تب سوزنی خوبهسوال هرکی در این مورد چیزی میدونه خواهشا بهم بگه شاید فرجی شد.مرسی 

خدایا مواظب پدر و مادرم باش الهی همه مادر و پدرا همیشه شاد و تندرست باشن.مژه

                                 

دیروز صبح با دایی رفتیم خونشون. فهمیده بودی دارن میرن همش کنار مامان جون بودی و بی دلیل میخندیدی و خوتو لوس میکردی که شاید ببرنت ولی حیف که نمیشد.بعد از اونا من و دایی داشتیم فیلم میدیدیم که تو برای اولین بار دهم تیر خودت بدون کمک بلند شدی و من و دایی کلی ذوق کردیمو تشویقت کردیمتشویق

بعد خوابیدی و من هم چشمام میرفتن روی هم که بالاخره هنوز فیلم تموم نشده بود خوابم بردنیشخندکه یهو یکی صدام کرد دیدم بابایی اومده با اینکه خیلی خوابم میومد ولی بیدارشدم و بهش نهار دادم و چای خورد و رفت.تو هم بیدارشدی بعد ظرفها رو شستم یه دستی به آشپزخونه اوردم بعد رفتیم اتاق دایی ها تا ملحفه تشک تختشون رو بزارم که تو عکس دایی رو دیدی ذوق کردی منم همش میگفتم کیه؟ دایی دا یی یی تا بالاخره درست گفتیهوراولی یادت میرفت چی گفتیخندهیه بار گفتی دد دا خلاصه حسابی گیجت کردم ولی مطمئنم بزودی خوب خوب میگیخوشمزه

دایی خواب بود توهم شیر خوردی خوابیدی منم کنارت یه چرت زدم بعد بیدارشدیم با هم رفتیم بازار یه گردنبند میخواستم قیمت کنم که انقده طلافروشی شلوغ بود گفت بعدا بیاتعجب

یه دمپایی برات خریدم بعد با بابایی برگشتیم خونه.شام هم از بیرون گرفتیمخوشمزه

        

پسر گلم خیلی خیلی شیرینی یه کارایی میکنی که دلمون میخواد یه جا قورتت بدیمعینک بعضی موقعا انقده فشارت میدم و بوسه ات میکنم که صدات درمیادچشمکالبته خودتم دوست داری چون خودتو میندازی بغلم و دستاتو حلقه میکنی دور گردنم وایییییییییییییییبغل

         

سه چرختو هم دوستداری ولی نه میتونی فرمونشو بگیری نه پا بزنی البته پاهات نمیرسه ما مجبوریم خودمون دورت بدیم و توی خونه سخته.تا میشینی فقط دکمه موزیکشو میزنیلبخند

شکلاتم عشق موزیکی دوستداری همش آهنگ بزاریم و برقصی سریع هم مامانتو دعوت به رقص میکنیاز خود راضیالبته وقتی هم اهنگ ملایمه سرتو تکون میدی یه صدایی از خودت درمیاری که مثلا داری میخونیشخوشمزه

چند روز پیش لیست دانش آموزامو بررسی میکردم که تو اجازه نمیدادی برگها یا خودکارمو میخواستی منم یه خودکار و برگه دادم دستت و گفتم بنویس یا نقاشی کن تو هم کمی خط خطی کردیعینکفدای پسر باهوشم بشم از حالا عشق نوشتن و کتاب خوندنهاز خود راضیعشق منیقلب

                            

 امروز صبح کلاس داشتم که مجبور بودم ببرمت پیش مامان بابایی از شب همش استرس داشتم بابایی اصلا درک نمیکرد و این عصبی ام میکنه همش نگران بودم نکنه پسر عموت اذیتت کنه یا خدایی نکرده صدمه ایی بهت بزنه اخه خیلی خیلی شیطونه. یه دلیل دیگه هم اینکه اگه مشگلی داشته باشی مامان جون بهم زنگ نمیزنه و من نمیتونم خیلی سفارش کنمنگران

موقع رفتن دوستم داشتم بیدارباشی تا باهات خداحافظی کنم وحشت نکنی یهو مامانت نیست ولی گریه ات گرفت و مامان جون مشغولت کرد تا من رفتم و خیلی زود برگشتم.یه بار هم زنگ زدم باهات حرف زدم ماچخداروشکر اونم خواب بود

آرمینم نفسم همه کسم دوستدارمقلبماچماچ خدا همیشه یاورت باشهقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

انسیه
13 تیر 92 12:11
چه شاهزاده نازی
بووووووووووووووووووووووس
به من سر بزنین سعی میکنم دوست خوبی باشم


مرسی.باشه حتما.خوش اومدید
بابای یسری جان
17 تیر 92 16:11
باز هم سر زده بیایید ،
کمی آشفتگی بد نیست ،
آن وقت ، تکاندن شانه های پر غبار،
و مرتب کردن ِموهای پریشان ،
بهانه ای می شود برای زندگی ام .

شرکت دخترم در جشنواره تابستانه نی نی وبلاگ بهانه ای است برای آشنایی بیشتر با شما و پذیرایی از قدوم سبزتان در وبلاگ یسری دختر خوش قدم.

شما هم خوش امادید
حتما میام