احوالات ما
سلام به خوانندهای وبلاگ ما
پسرم قند عسلم سلام .این مدت که من سرکار بودم تو پیش مامان جون و آقاجون صفا میکردی البته این ترم خیلی خوب بود زودی میومدم پیشتاکثر روزا ماشین گردی میکردید و تا آقاجون پیدا میشد میخوای بشینی سرجاش و رانندگی کنیبوقم که یاد گرفتی بزنی
یه روز بابابزرگ مامان مریض بود با آقاجون اینا بردیمش دکتر من فکر میکردم زودی کارشون تموم میشه ولی خیلی توی مطب معطل شدیم اونجا خیلی سرو صدا میکردی و به همه نگاه میکردی لبخند میزدی یه عکس روی دیوار که علامت سکوت داشت رو نشونت دادم و گفتم میگه ساکت تو هم به همه انگشتتو که گذاشته بودی روی دماغت رو نشون میدادی و میگفتی سسس جالب این بود که به همه میگفتی ساکت ولی خودت فقط حرف میزدی
با هم رفتیم بیرون و یه چرخی زدیم و یه کلاه و 2 تا کتاب و یه بسته حلقه لباس برات خریدم . وقتی خواستم برات کلاه بخرم کلی ذوق کردی و خانم فروشنده رو تحویل گرفتی و من که دودل بودم بخرم یا نه با ذوق تو خریدم و تا اومدیم بیرون گذاشتمش روی سرت و خیلی سریع پرتش کردیهرجی خواستم بزارمش روی سرت نشد که نشد نمیخواستیش
دکتر تشخیص داده بود باید بستری بشه تا یه سری آزمایشها ازش بگیرن.بعد رفتیم بیمارستان آقاجون و مامان جون مشغول بودن و منو تو هم توی حیاط بیمارستان بودیم خیلی اذیت شدیم. همش میخواستی بری و نمیشد بزارمت زمین.برگشتنی توی ماشین خوابت برد ولی وقتی رسیدیم بردمت حمام دلم نیومد کثیف بخوابی.(خونه مامان جون موندیم)چون خواب زده شده بودی کمی گریه کردی و تا دیر وقت خوابت نبرد من بیچاره هم صبح زود رفتم سرکار.
روز پنجشنبه هفته گذشته جشن تولد دوقلوها بود البته با تاخیر که براشون کتاب خریدیم 2تا کتاب داستان فارسی و یکی انگلیسی برای هر کدومشون جدابرای ساغر هم یه ست گردنبند و گوشواره و دستبند خریدیمکلی هم کتاب برای تو خریدم عسلم
یادم رفت دوربین رو باخودمون ببریم و عکسی فعلا ندارمولی خوش گذشت و کلی صفا کردیم
بعد بابایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه بابا بزرگم که روز قبل مرخص شده بود سر زدیم و زودی برگشتیم خونه.خدارو شکر حالش خوبه.
6 شهریور با پسر عموت رفتیم پارک نزدیک خونمون و برای اولین بار خودت سوار سرسره شدی من و بابایی کیف کردیم خودت دنده عقب زدی و عقبی اومدی پایین از سرسره تونل داره هم به راحتی میومدی پایینجیگری
هر شب که من مسواک میزنم تو هم نگام میکنی و میخواهیش. منم برات یه مسواک خوشگل و خمیر دندان خریدم ولی تا مسواک رو میکشم به دندونات خمیر رو میخوری نمیدونم ضرر داره یا نه؟باید چطوری یادت بدم؟
قرار بود از اول شهریور هم ترم جدید شروع بشه اول قبول کردم ولی اصلا راضی نبودم هم خسته ام هم میخوام صبحها پیش تو باشم برای یه کلاس خواب تورو به هم نزنم. انقده دعا کردم و بهانه اوردم که کلا کنسل شد
اخیشششششهیچ روزی انقده خوشحال از سرکار نرفتن خوشحال نبودم.
روز پنجشنبه هم رفتیم خونه آقاجون اینا و تو 2 بار حمام کردییه بار آب بازی کردی و عصری با مامان جون رفتی حمام. انقده مامان جون لیلی به لالات گذاشت که عصری حدود 10 بار 2 گونشو بوس میکردی.خیلی خوشحال بودی.مست مستمامان فدات بشه
روز جمعه رفتن کرج هرچی اصرار کردن بابایی قبول نکرد فقط دو یا 3 روز باهاشون بریم بعد وقتی اونا رفتن شمال ما برگردیم.خیلی دلم میخواست میرفتیم ولی نمیخواستم نظرشو عوض کنم سفر تفریح و خرید میخوام
خیلی از عکسای که ازت گرفتم رو بردم ظاهر کردم برای توی آلبومت که انقده زیاد بودن آلبومت تموم شد باید یکی دیگه بخریم. چند تا برای مامان بزرگم و مامان جون ظاهر کردیم.
خیلی خیلی عکسای توپی بودن عزیزم خیلی نازی و ماهی
چند روزه یادت گرفتی وقتی بهت میگم عزیز مامان کیه؟ میگی من دستاتم میبری جلوی سینه ات. دوباره میگم نفس مامان کیه؟ میگی من و.... عشقم نفسم عمرم
دیروز رفتیم بیرون هم سوار اسب شدی البته چند ثانیه هم بره دیدی.شادی به دلت
شب هم برای شام خودمونو دعوت کردیم خونه باباجون و کمی ناراحت شدم چون پسر عموت اذیت میکرد و بهت اسباب بازی نمیداد و تو هم تلاش میکردی و کتلت میزاشتی توی دهنش تا بهت بده ولی افسوس. بعد بابایی اومد کمکت
این روزا شیطون شدی هر صندلی که تو خونه پیدا میکنی و میندازی تا لیوان رو بهت میدم آب که خوردی بقیه اش رو میریزی
غذا هم که مثل همیشه خیلی کم همش میخوای خودت بخوری اگه غذایی مثل سیب زمینی یا کتلت و... که بشه با چنگال بگیری میخوری وگرنه دیگه هیچ
امروز دلت برای مامان جون تنگ شده بود زنگ زدیمو باهاش کمی حرف زدی.الهیییی
خواستم برای دوستانی که قبلا عکسشون رو دیده بودم و میخواستن منو ببینن عکس بزارم ولی هیچکی دیگه نیست.ما رو فراموش کردن
دیگه نمیتونم بنویسم خیلی خیلی دوست دارم عزیزم پسر گلم ارمینم
برات بهترینها رو آرزو میکنم البته همیشه خدا یارت باشه جیگرم آمین