هفته آخر چهارده ماهگی
عزیزم، پسر گلم چند روز دیگه تولد چهارده ماهگیته و پا توی 15 ماهگی میزاری.خیلی خوشحالم که کم کم داری بزرگ میشی و هر روز بیشتر از روز قبل شیرین و دوستداشتنی تر میشی.
هرچی میگم میفهمی تا میگم بریم تی وی رو روشن کنیم یا برنامه فلان رو بزاریم یه صدایی از خودت درمیاری و ذوق میکنی منم با ذوق تو ذوق میکنم اول بغلت میکنم و بوسه ات میکنم بعد دستتو میگیرم و باهم میریم تی وی رو روشن میکنیم اگه برنامه مورد علاقه ات باشه که میشینی و نگاه میکنی ولی اگه خوشت نیاد کنترل رو میدی دستم و با ایما و اشاره میگی شبکه رو عوض کن انقده این کار رو تکرار میکنی تا برنامه ای که دوستداری رو بزارم بعد با خوشحالی نگاه میکنی. اون برنامه هایی که دوستداری رو روی فلش ضبط کردم.
تا منو بابایی مشغول فیلم دیدنیم همش تی وی رو خاموش میکنی که قفل کودکشو فعال کردیم تو هم رفتی بالاش
شکلات مامان الهی همیشه خندون باشی از خداوند همیشه بعد از سلامتیت شادیت رو میخوام.
تا آهنگی میشنوی میرقصی و اگه غمگین باشه سرتو تکون میدی و آروم باهاش میخونی الهی فدات بشم خیلی خوردنی میشی اون لحظه و ما میخندیو توهم با صدای بلند میخندی.
تا منو بابایی نزدیک هم میشینیم زودی میایی وسطمون و اگه بابایی منو بوس کنه تو سریع خودتو میچسبونی بهم و یه ماچ گنده و صدادار از روی لبم میکنی،حتما هم باید روی لبم باشه هرچی میگم گونه ام رو بوس کن قبول نمیکنی. این درس رو خوب یاد گرفتی. البته دیگه نمیزارم بابایی جلوی تو لبمو بوس کنه بدآموزی داره.
یه چیز دیگه که بابایی یادت داده با دستت ادای تفنگ رو درمیاری و می خوای طرف مقابلتو بکشی عزیزمممممممم خودتم کلی میخندی
هنوزم مثل ماههای قبل گذشته عاشق قایم شدنی. خودتو قایم میکنی و دوستداری ما پیدات کنیم یا دنبالت اینور و اونور بیایم مثلا میخواهیم بگیریمت خیلی کیف میکنی و بلند بلند میخندی اصلا هم خسته نمیشی.
غیر از ماما و بابا که روزی هزار دفعه بیشتر بیان میکنی به توپ میگی پوپ و پنکه که عاشقشی میگی په و هر موقع جیش داری میگی جیش خیلی خوشگل و درست میگی ولی کاش کمی زودتر اعلام میکردی. اگه هم پی پی کرده باشی میایی پیشم و دست به خودت میزنی و میگی پ یا جیش و با ناراحتی ازم میخوای که تمیزت کنم. عشقمییییییییییی
نفسم، شازده کوچولوی خونمون تا بهت میگم چشمات کو انگشت کوچولوتو میزنی روی چشمت یا پاهاتو و دستات یا میگم سینه بزن میزنی یا میگم گاو چی میگه میگی و....
چند روز پیش رفتیم بیرون یه اسب دیدی که خیلی خیلی خیلی ذوق کردی و نمیخواستی از پیشش تکون بخوری ولی بابایی زودی بردمون کاش آقاجون بود و کلی برات حرف میزد.
از نت عکس حیون ها رو نشون میدم کلی کیف میکنی همش از خودت صدا درمیاری. فعلا عکس روی بکراند کامپیوتر اسبه
امروز با مامان جون رفتیم آرایشگاه من و مامان جون هم اصلاح کردیم هم موهامونو کوتاه کردیم البته من فقط جلوی موهامو مرتب کردم ولی مامان جون موهاشو کوتاه کوتاه کرد. خیلی خسته شدی و همش میخواستی بریم. بعد رفتیم بهداشت و وزنت کردیم که 9200 گرم بودی.
بعد هم آقاجون اومد دنبالمون رفتیم خونشون و اونجا جلوی موهامو و ابروهامو رنگ کردم. خیلی حال میده وقتی به خودم میرسم.
دایی هم ماشین خریده که دیدیمش و خیلی خوشحال شدم انشالا یه دختر خوب هم پیدا کنه. آمین
فردا هم نوبت آتلیه داریم که نمیدونم خودم و بابایی هم عکس بگیریم یا فقط از تو عکس بگیرم. نمیدونم چی بپوشم.
دیگه خسته شدم از بس نوشتم فعلا بای
التماس دعا