تب
سلام به پسر گلم عشقم همه زندگی ایم
آرمین جونم هفته گذشته تب شدیدی داشتی مدتیه که دندون جدید درنیاوردی و از پایین فقط 2 تا و از بالا 4 تا داری که برای دندان پایین اون عقبی ها بزرگا تب کردی خیلی درد داشتی الهی بمیرم من و بابایی دورت پر پر میزدیم خوابت نمیبرد و استامینوفن اثر نمیکرد عصری مامان جون پاشویت کرده بود ولی تا یه ساعت خوب بودی دوباره شروع میشد.نصف شبی بابایی برده یه دوری بیرون زدید آروم شدی ولی تا اومدی خونه دوباره گریه کردی بعد لباس پوشیدم و 3 تایی رفتیم بیرون سر میدون یه گربه دیدی که داشت آب میخورد ذوق زدی و دوستداشتی بری نزدیکش ولی اون میترسید و میرفت آروم ایستادیم و نگاش کردیم آروم شده بودی بعد اومدیم خونه و خوابیدی ولی باز تب تموم نشد تا فردا شدیدتر شد که زنگ زدم بابایی تندی از سرکار اومد دایی و مامان جونم اومدن میخواستیم ببریمت متخصص که صبح ها نیستن بعد از دکتر داروخانه پرسیدم که گفت پروفن بهت بدیم تا شربتو خوردی آروم شدی بعد با بابایی صبحانه تخم مرغ نوش جان کردی شربت پرتقال هم خوردیمو سرحال شدی خدارو شکر خیلی نگرانت بودیم بعد من نهار درست کردمو مامان جون زحمت آلبالو رو کشید اصلا حوصله نداشتم هستشون رو بگیرممامان جونم ممنونم
دایی عجله نداشت متاسفانه ناهار نموندندوست داشتم باشن.
عزیزم وقتی گریه و ناله میکنی دنیا برام تیره و تار میشه دلم میخواد همیشه شاد و سرحال باشی الهی آمین. دوستدارم
برای اولین بار مربا و شربت آلبالو درست کردم خیلی خوب شدفقط شربتش آبدار نیست شکرش زیاد بود که موقع درست کردن دیگه شکر لازم نداره
یه خبر دیگه اینکه پلاک طلای که به اسم تو سفارش دادم هم آماده شد و خیلی خیلی خوشگله دوستش دارم ولی هنوز براش زنجیر نخریدم نمیخوام از این زنجیر دسکو ها بخرم یه زنجیر خوب که انتخابشم کردم ولی میخواستم اول حقوق بگیرم بعد برم بخرمش
هفته گذشته هم تو حالت خوب نبود هم آزمون پایان دوره بچه ها بود هم اینکه پریود نشدم خیلی عصبی بودم و اصلا وقت نداشتم وبلاگتو آپ کنم تازه کتاب بامداد خمار رو هم خاله گرفته بودم تا زود بخونمشو پس بدم که اصلا وقت نمیکردم قبلا خوانده بودمش ولی خیلی دوستش دارم میخاستم دوباره بخونم تا نصف شب بیدار میموندم میخوندم گاهی گریه میکردم هم بخاطر کتاب هم بخاطر بابایی که سر هیچ ازش دلگیر بودم.گاهی رفتارشو دوستدارم
امروز تولد آقاجونه بهش اس زدیمو تبریک گفتیم شب میریم خونشون واسه شام ولی هیچی براش نخریدیم نمیدونم چی کار کنم فکری بنظرم نمیرسه
تولدت مبارک باشه الهی هزار ساله بشی
عزیزم شیرین تر از عسلی با اینکه هنوز حرف نمیزنی ولی کاملا منظورتو میفهمم تو هم هرجی میگیم میفهمی منظورمون چیه الهی فدات بشم فقط وقتی پیش مامان جونیم من راحتم وگرنه همش به من گیر میدی دست میزنی به شونم و میگی ماما یعنی بلند شو و بریم به اونجایی که من میگم نمیدونم چرا به باباتت نمیگی
خیلی دوستداری کار کنی تا میگم آرمین سفره رو پهن کن یا آینو بده بابایی با کمال میل انجام میدی بعد برای خودتت دست میزنی
دیروز بعد از کلی کار با هم رفتیم حمام تو واسه خودت آب بازی کردی منم هم اصلاح کردم هم لباساتو شستم البته تو هم کمکم میکردی کلی کیف کردی. بعد برت شیر درست کردم و لباس پوشیدیم بریم بیرون که دیر بود تو خسته بودی ولی زد به سرم که بریم ولی هیچی نخریدیم و بابایی اومد دنبالمون و تو خوابت برد اومدیم خونه گذاشتمت روی تختت و تند تند نشستم تا این پست رو بنویسم بابایی هم رفت شام بخره ولی هنوز تکمیل نشده بود بیدار شدی
خیلی بهم وابسته شدی تازگیا اینطوری شدی بغل هرکس نمیری مگر اینکه یه کم بگذره و اعتمادت جلب بشه. دوستدارم همیشه راحت باشی هرچی خواستی بگی اصلا دوست ندارم خجالتی بار بیایی هرچی هم مطالعه میکنم آخر فک میکنم کمه و باید بیشتر درباره تربیتت بدونم.کاش هر کی این مطلب رو میخونه از تجربیاتش بهم بگه خیلی خوشحال میشم پیشاپیش هم تشکر میکنم
دیگه چیزی یادم نمیاد فعلا بای
پ. ن:
شب خونه آقاجون خیلی خوش گذشت تو هم که واقعا سرحال و شاد بودی همش اینطرف و اون طرف میرفتی و میخواستی برقصی و بخندی. رفته بودی بالای میز و همش تکون میخوردی و سرو صدا میکردی وای که هرچی بگم کم گفتم خیلی خیلی بهت خوش گذشت.
شام هم مامان جون ته چین درست کرد بود محشر.ولی تو که یه کمی سوپ خوردی دیگه غذا نمیخوردی همش دور سفره میچرخیدی و میخواستی سبزی بهمون بدی بخوریم که بیشتر به آقاجون میدادی و تا دهن خودت باز میشد مامان جون غذا میگذاشت توی دهنت یه فیلمی بود من و بابایی هم میخندیدیمو میخوردیم