آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

تب

1392/5/6 18:59
نویسنده : الهه
261 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر گلم عشقم همه زندگی ایملبخند

آرمین جونم هفته گذشته تب شدیدی داشتی مدتیه که دندون جدید درنیاوردی و از پایین فقط 2 تا و از بالا 4 تا داری که برای دندان پایین اون عقبی ها بزرگا تب کردی خیلی درد داشتی الهی بمیرم من و بابایی دورت پر پر میزدیم خوابت نمیبرد و استامینوفن اثر نمیکرد عصری مامان جون پاشویت کرده بود ولی تا یه ساعت خوب بودی دوباره شروع میشد.نصف شبی بابایی برده یه دوری بیرون زدید آروم شدی ولی تا اومدی خونه دوباره گریه کردی بعد لباس پوشیدم و 3 تایی رفتیم بیرون سر میدون یه گربه دیدی که داشت آب میخورد ذوق زدی و دوستداشتی بری نزدیکش ولی اون میترسید و میرفت آروم ایستادیم و نگاش کردیم آروم شده بودی بعد اومدیم خونه و خوابیدی ولی باز تب تموم نشد تا فردا شدیدتر شد که زنگ زدم بابایی تندی از سرکار اومد دایی و مامان جونم اومدن میخواستیم ببریمت متخصص که صبح ها نیستن بعد از دکتر داروخانه پرسیدم که گفت پروفن بهت بدیم تا شربتو خوردی آروم شدی بعد با بابایی صبحانه تخم مرغ نوش جان کردی شربت پرتقال هم خوردیمو سرحال شدی خدارو شکر خیلی نگرانت بودیم بعد من نهار درست کردمو مامان جون زحمت آلبالو رو کشید اصلا حوصله نداشتم هستشون رو بگیرماسترسمامان جونم ممنونمماچ

دایی عجله نداشت متاسفانه ناهار نموندنناراحتدوست داشتم باشن.

عزیزم وقتی گریه و ناله میکنی دنیا برام تیره و تار میشه دلم میخواد همیشه شاد و سرحال باشی الهی آمین. دوستدارم بغل

برای اولین بار مربا و شربت آلبالو درست کردم خیلی خوب شدفقط شربتش آبدار نیست شکرش زیاد بودچشمک که موقع درست کردن دیگه شکر لازم ندارهخوشمزه

یه خبر دیگه اینکه پلاک طلای که به اسم تو سفارش دادم هم آماده شد و خیلی خیلی خوشگله دوستش دارم ولی هنوز براش زنجیر نخریدم نمیخوام از این زنجیر دسکو ها بخرم یه زنجیر خوب که انتخابشم کردم  ولی میخواستم اول حقوق بگیرم بعد برم بخرمشمژه

هفته گذشته هم تو حالت خوب نبود هم آزمون پایان دوره بچه ها بود هم اینکه پریود نشدم خیلی عصبی بودم و اصلا وقت نداشتم وبلاگتو آپ کنم تازه کتاب بامداد خمار رو هم خاله گرفته بودم تا زود بخونمشو پس بدم که اصلا وقت نمیکردم قبلا خوانده بودمش ولی خیلی دوستش دارم میخاستم دوباره بخونم تا نصف شب بیدار میموندم میخوندم گاهی گریه میکردم هم بخاطر کتاب هم بخاطر بابایی که سر هیچ ازش دلگیر بودم.گاهی رفتارشو دوستدارمافسوس

امروز تولد آقاجونه بهش اس زدیمو تبریک گفتیم شب میریم خونشون واسه شام ولی هیچی براش نخریدیم نمیدونم چی کار کنم فکری بنظرم نمیرسهخنثی 

قلبتولدت مبارک باشه الهی هزار ساله بشیقلب

عزیزم شیرین تر از عسلی با اینکه هنوز حرف نمیزنی ولی کاملا منظورتو میفهمم تو هم هرجی میگیم میفهمی منظورمون چیه الهی فدات بشمقلب فقط وقتی پیش مامان جونیم من راحتم وگرنه همش به من گیر میدی دست میزنی به شونم و میگی ماما یعنی بلند شو و بریم به اونجایی که من میگم نمیدونم چرا به باباتت نمیگیمتفکرزبان

خیلی دوستداری کار کنی تا میگم آرمین سفره رو پهن کن یا آینو بده بابایی با کمال میل انجام میدی بعد برای خودتت دست میزنیخنده

دیروز بعد از کلی کار با هم رفتیم حمام تو واسه خودت آب بازی کردی منم هم اصلاح کردم هم لباساتو شستم البته تو هم کمکم میکردی کلی کیف کردی. بعد برت شیر درست کردم و لباس پوشیدیم بریم بیرون که دیر بود تو خسته بودی ولی زد به سرم که بریم ولی هیچی نخریدیم و بابایی اومد دنبالمون و تو خوابت برد اومدیم خونه گذاشتمت روی تختت و تند تند نشستم تا این پست رو بنویسم بابایی هم رفت شام بخره ولی هنوز تکمیل نشده بود بیدار شدیگاوچران

خیلی بهم وابسته شدی تازگیا اینطوری شدی بغل هرکس نمیری مگر اینکه یه کم بگذره و اعتمادت جلب بشه. دوستدارم همیشه راحت باشی هرچی خواستی بگی اصلا دوست ندارم خجالتی بار بیایی هرچی هم مطالعه میکنم آخر فک میکنم کمه و باید بیشتر درباره تربیتت بدونم.کاش هر کی این مطلب رو میخونه از تجربیاتش بهم بگه خیلی خوشحال میشم پیشاپیش هم تشکر میکنملبخند

دیگه چیزی یادم نمیاد فعلا بای

پ. ن:

شب خونه آقاجون خیلی خوش گذشت تو هم که واقعا سرحال و شاد بودی همش اینطرف و اون طرف میرفتی و میخواستی برقصی و بخندی. رفته بودی بالای میز و همش تکون میخوردی و سرو صدا میکردی وای که هرچی بگم کم گفتم خیلی خیلی بهت خوش گذشت.قلب

شام هم مامان جون ته چین درست کرد بود محشر.ولی تو که یه کمی سوپ خوردی دیگه غذا نمیخوردی همش دور سفره میچرخیدی و میخواستی سبزی بهمون بدی بخوریم که بیشتر به آقاجون میدادی و تا دهن خودت باز میشد مامان جون غذا میگذاشت توی دهنت یه فیلمی بود من و بابایی هم میخندیدیمو میخوردیمچشمک

       

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نینا
5 مرداد 92 11:33
عزیزم دوباره پست بدون عکس گزاشتینکنه نی نی تو راهه؟


نه گلم آزمایشم دادم
نینا
7 مرداد 92 10:20
عزیزم اپای جدیدم میره زیر اون چند تا پست.ممنون بخاطر عکس.بهتره بفکر یه اجی یا داداش واسه ارمین جون باشی.


چرا؟ هنوز زوده که آرمین کوچولوه
مامان امیرعطا
10 مرداد 92 0:46
جونم.... نیگاشو. منم دوس دارم عطا راحت و ریلکس بار بیاد و پررو هم باشه. بی ادب نه ها با جنم. عطای منم با سایرین خیلی راحت نیست و همش بغل من یا باباش میشه رفتنی جایی و من از این بابت ناراحتم. خوشحال میشم اگر تجربه ای حرفی در این مورد داشتی من. هم راهنمایی کنی.


تنها موردی که باید خیلی رعایت کرد باهاش راحت باشی و اگه حایی روت نمیشه یا خجالت میکشی به روی خودت نیاری چون اونم تقلید میکنه بچه ها اینه پدر ومادر میشن مگه اینه ما هم رفتار درست انجام بدیم
منم عاشق بچه ای با ادب پر حرف و پر روم ام
شما هم منو یاری کنید
بهار مامانه برسام
12 مرداد 92 7:59
گلم برسام منم همینطوره
من فکر میکنم این در حال حاضر برای سن نی نی های ما تا دو سال و نیم سه سالگی طبیعیه
البته بچه ی یکی از اقوام نزدیک ما از برسام من هم یک ماه کوچیکتره ولی بیا و ببین هر جا میره با همه راحت ارتباط برقرار میکنه ولی یه عیب گنده داره از نظر من یه کمی پر رو بار اومده به نظر من نمیشه یه بچه هم مودب باشه هم در برخورد اول بی پروا معمولا بچه هایی که زیر نظر مستقیم مادر و پدر تربیت میشن همه همینطورین که در برخورد اول کمی غریبی میکنن و بعد که اطمینانشون جلب شد راحت ارتباط برقرار میکنن
البته امیدوارم طبیعی باشه چون من اصلا دلم نمیخواد برسام مثل بچه ی اون فامیل ما باشه ترجیح میدم همینطور خجالتی باشه تا پررو و بی ادب و غیر قابل کنترل


چه قدر سلیقمون مثل همه.
منم دقیقا مثل شما فکر میکنم.بچه برادر شوهرم چون با پدر بزرگ مادربزرگ بزرگ شده و اونا لوسش کردن و برعکس مادرش بهش محبت نکرده با همه همه جا میره خیلی خیلی هم پررو و بی ادبه اصلا اونجوری دوست ندارم