آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

کار مامان و آرمین

1391/11/14 12:52
نویسنده : الهه
514 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز دلم و به دوست هایی که خاطرات ما رو دنبال میکننبغل

خوبید؟ ببخشید که آپ نشدم خیلی خیلی مشغولممژه

روز پانزدهم دی جمعه نهار رفتیم بیرون اولش بابایی راضی نبود ولی راضیش کردیم گفتم اخه با آرمین جونی زیاد عکس نداری هوا هم که عالیه بریم بیرون توی بیشه عکسهای خوشگلی میشه گرفتعینک

بالاخره رفتیم دایی هم اومد یکی از دوستای آقا جون با خانوادش هم اومدن.ما با دایی چهار تایی رفتیم عکس بگیریم از این قسمت به اون قسمتزبان ولی عکسای خوبی گرفتیم.از خود راضی

             

نهار هم جوجه کباب درست کردن و نوش جان کردیم تو هم که مثل همیشه عاشق اینی که خودتو بندازی وسط سفرهنیشخندبهت استخوان دادیم یه طوری میخوردیش که انگار داری گوشت میخوریخنده عزیز دلمممممقلب

                   

بعد از نهار هم بغل مامان جون بودی و من و بایایی رفتیم کمی قدم زدیم بعد روی تپه ای نشستیم و حرف زدیم خیلی نگران مدتی بودم که میخوام برم سرکار دنبال راهی میگشتم که تو اروم باشی و بهت فشاری نیادلبخند

بعد از خوردن چای و میوه برگشتیم خیلی خیلی خوش گذشتخوشمزه 

وقتی برگشتیم مامان جون و آقا جون رفتن سری به مامان بزرگ مامان بزنن بعد میخواستن بیان دنبالمون تا بریم خونشون و مامان صبح زود بره سرکارمژه تند تند وسایلمو جمع کردم ساک تو رو هم آماده کردم خونه رو هم مرتب کردمو و رفتیم.روروئکت رو هم بردیم تا توی این مدت باهاش بازی کنیاز خود راضی

دلم خیلی شور میزد بدجوری نگرانت بودم.صبح بیدار شدم برات کمی شیر دوشیدم شیرم خوردی بعد بوست کردمو ازت خداحافظی کردمو رفتم اروم  و ناز خوابیده بودیقلب

کنار مامان جون مشگلی نداشتی و باهاشون میرفتی بیرون و عشق ماشین سواری  و کلی صفا میکردی و زمان میگذشت و مامان تند تند میومد پیشتبغل فقط مشگل شیرت بود مامان جون میگفت دوست نداری شیشه رو بگیری و حتی فرنی رو هم با اکراه میخوریمتفکر فک کنم منو میخواستی البته هنوز نفهمیدم منو میخوای یا مخزن شیرتونیشخند

در طول روز چندین بار زنگ میزدم و حالتو میپرسیدم با خودتم حرف میزدم تا مطمئن باشی بیادتم و زودی میام پیشت. مامان جون میگفت وقتی صدامو توی تلفن میشنوی میخوای گوشی رو بگیری و بخوریش یا نگاش میکنی و دنبالم میگردیقلبالهی دورت بگردم که انقده مامانتو دوستداری عاشقتمماچ

مجبوری برات شیر خشک گرفتم ولی روز اول گریه کردی و نمیخواستی بخوریش الهی بمیرم. ولی روزهای دیگه خودت شیشه رو میگرفتی و میخوردیش دوست داشتی خودت مستقل باشی و بگیریشتشویق کاش بودمو ازت عکس میگرفتم حتما میگیرم سر فرصتلبخند

عصری تا کارم تموم میشد تند تند میومدم تا زودی بیام پیشت تا صدامو میشنوید خودتو مینداختی بغلم حتی اجازه نمیدادی برم دستامو بشورم.تا میرفتم گریه میکردی منم تندی میومدم علارغم خستگی شیرت میدادملبخند

گاهی شبها بیدار میشدی و گریه میکردی هر کاری میکردم آروم نمیشدی محکم بغلت میکردم و بوست میکردم و باهات حرف میزدم تا خوابت میبرد. خیلی ناراحت بودم فکر میکردم چون روز پیشت نیستم شب خواب بد میبینی ولی مامان جون میگفت از صبح انقده شیطونی میکنه و جیغ میزنه شب اینطوری میشه سوال

بعضی شبها خونه مامان جون میخوابیدیم تا صبح راحت باشی و جابجا نشی ولی خو دلمون واسه خونه خودمون تنگ میشدخوشمزه البته وقتی خونه خودمون بودیم صبح بیدار میشدم شیرت میدادم بوسه میکردم و میرفتم بعد ساعت یه ربع به هشت بابایی میبردت اونجا بعد میرفت سرکار بیدار نمیشدی اونجا هم دوباره لالاماچ

عزیز دلم ببخش که این مدت بهت سخت گذشتخنثی 

دوستدارمقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نیکی
14 بهمن 91 20:00
از کار فعلیت راضی هستی؟ امیدوارم موفق باشی و پسر گلتم همیشه سالم و سلامت باشه و تو نگران هیچی نباشی


مرسی عزیزم تموم شد