آتلیه + شروع کار موقت
سلام به پسر گلم
عزیزم ماشالا هزار ماشالا خیلی شیطون شدی انرژیتم که ماشالا تمومی نداره تا خسته میشی یه چرت کوچولو میزنی دوباره سرحال شروع میکنی صبح وقتی از خواب بیدار میشیم اول به تو شیر میدم بعد خودم صبحانه میخورم مگه میزاری بخورم اصرار داری که هرچی دستمه به تو بدم نمیشه که هرچیزی رو بهت بدم منم یه تیکه نون میدم دستت یه کم میمکیش بعد پرتش میکنی
خلاصه بعد از صبحانه با هم بازی میکنیم یا ترانه میزاریم زیادش میکنیم و با هم میرقصیمانقده کیف میده که نگو یه دستت دور گردنمه یه دستت هم توی دستمه خیلی خیلی لذت میبری و خوشت میاد انقد بوست میکنم که دلم میخواد بخورمت
یه شب وقتی یه ترانه شاد شروع شد بغلت کردمو با هم رقصیدیم بابایی همش داشت نگامون میکرد و گفت خیلی خوشش میاد دوستداره منم گفتم کار هر روزمونهخیلی خوشحال شد
بعد تو خسته میخوابی و من به کارام میرسم و آروم نهار درست میکنم تا تو بیدار نشی
روز دوشنبه رفتیم آتلیه عکس بگیریم خیلی تلاش کردم گلوم خشک شد از بس باهات حرف زدم ولی اصلا نخندیدی میخواستم یه عکس خیلی ناز ازت بگیرم تا برای عید امسال یه تقویم با عکس خودتت درست کنم و عیدی به مامان جون و... بدم
هر کی بلده لطفا بهم کمک کنه دوستدارم خودم درستش کنم ولی اگه نشد سفارش میدم.
عصری دوباره با خاله رفتیم ولی باز اصلا توجهی به دوربین نمیکردیتا اومدیم بیرون به یکی از خانمهای که اونجا کار میکرد لبخند زدی کاری نمیشه کرد دیگه
روز سه شنبه یه جلسه داشتم برای کار موقتی که از شنبه 16 دی شروع میشه( همون کاری که تابستون هم رفتم)
صبح با بابایی بیدار شدیم و رفتیم خونه مامان جون.شیرت دادم وقتی خوابیدی رفتم برگشتنی رفتم آتلیه تا عکساتو انتخاب کنم جالب نبودن ولی نمیدونم چرا توی رودربایستی 3 تا انتخاب کردم اخه تقصر اونا هم نبود تو اذیت کردی ولی اشکالی نداره یادگاریه دیگه
مامان جون چند بار زنگ زد که دیگه بی قراری. فدات بشم عزیزم گریه نمیکردی ولی اذیت بودی وقتی باهات حرف زدم مامان جون گفت چشمات برق زدن و خوشحال شدی
زودی اومدم خونه از توی حیاط صدات میکردم که مامان جون گفت خوابیدیالهی بمیرم عزیزم با صدای من آروم شدی و خوابت برد
دستامو شستم و اومدم کنارت دراز کشیدم نوازشت کردم و میبوسیدمت میخواستم بیدار بشی تا شیرت بدم که بیدار نشدی
مامان جون گفت حریره بادامیکه خودم شب قبل برات درست کرده بودم رو خوردی و گرسنت نبوده فقط دلت میخواسته بغل باشی و دور بزنی. فک کنم دلتنگ مامانت بودی
متاسفانه کارم هر روز به مدت تقریبا سه یا چهار هفته است از صبح تا بعد از ظهر
از وقتی فهمیدم ذهنم خیلی مشغوله بجای اینکه خوشحال باشم همش فکرم پیش توخدای چیکار کنم خیلی نگران بچمم نکنه دوری من اذیتش کنه نکنه حالش بد بشه نکنه....
از حالا همش دارم به مامان جون سفارش میکنم با اینکه میدونم خیلی مواظبته ولی باز نگرانم
توی نت سرچ میکنم ببینم چیکار کنم بهتره یه دلم میگه ساعتهای عصر رو کنسل کنم
بدجور دلشوره دارم امیدوارم پشیمون نشم ولی خدا میدونه عزیزم دلم میخواد کار کنم بخاطر آینده تو
دلتنگتم از حالا هیچکی نمیتونه حسمو بفهمه.دوستدارم جیگرم نفسم
لطفا نظرتون رو بهم بگید.
مامانهای باتجربه یا خانمهای که تخصص دارید بنظرتون شیر خشک برای آرمین جونم بگیرم بهتر نیست؟
پ ن: امروز بدجوری هوس تهران زده به سرم دلم میخواد برم برف بازی خرید و...