روز کودک + عروسی
سلام به نفس من و بابایی
سلام به دوستای گلم خوبید؟
عزیز دلم 28 ماهگیت مبارک باشه گلکم انشالا همیشه دلت پر از خنده و دلت پر از شادی باشه
روز کودک ما خونه آقاجون بودیم با مامی جون توی حیاط رفتی و کلی آب بازی کردی خیلی خیلی خوشحال بودی و ذوق میکردی و اصلا نمیخواستی بیایی داخل دایی هم گفت بریم حمام منو خیس کن که راضی شدی چون روز کودک بود دایی گفت ازمون عکس بگیر لازم دارم منم که همیشه دوستدارم در هر لحظه ای ازت عکس بگیرم زودی دوربین رو آوردم و کلی عکس کفی با دایی از شما گرفتم باحال شده بودن چون همش میخندیدی
مامی جون و آقاجون با یه آشنایی رفتن کردستان عروسی عروسی کردها هم که محشره و کلی صفا کردن
شنبه رفتیم پیش دایی تنها نباشه.یک شنبه هم رفتیم خرید و هایپر مارکت و... شام هم کنتاکی خریدیم که با اینکه زیاد بود همشو خوردیم شما هم جیگر مامان خیلی خوب خوردی حواست به دختر کوچولو بود من یواش یواش غذا بهت میدادم که وقتی نشستیم تو ماشین گفتی شکمم درد میکنه از بس کم میخوری عادت نداری
توی هایپر مارکت دیدن داشتی یه سبد گرفته بودی و تندی میرفتی و هرچی خوشت میومد میزاشتی توی سبد نگران بودم شکستی برنداری که اصلا گوش نمیکردی خیلی هم تند حرکت میکردی هرچی میگفتم فایده ای نداشت دیگه زودی برگشتیم که میگفتی نریم
شب عید بود و همه جا شلوغ بود و شادی خیلی خوش گذشت
یه جعبه هم گوجه خریده بودیم که فرداش( عید غدیر) واسه نهار رفتیم خونه آقاجون اینا و با کمک مامی جون میکسشون کردم و کمی پختیمشون تا حجمشون کمتر بشه
مامی جون با اینکه 3 روز بیشتر سفر نبودن واسه من یه بلوز بافت خریده بود واسه شما یه ماسک بره و واسه بابایی یه آویز چشم واسه ماشینمون ممنونم مامی جونم
دیشب هم عروسی یکی از دوستام دعوت بودیم که بابایی نیومد و با یکی از دوستای دیگم رفتیم و برگشتن بابایی اومد دنبالمون. عصرش خیلی خوابیدی و هرکاری میکردم بیدار نمیشدی ولی بعدش که بیدار شدی و منو اماده دیدی میگفتی من میام عروسی
با اینکه بابایی خیلی نگرانت بود ولی خیلی آروم و متین کنارم بودی و اصلا اذیت نشدم. شام هم خوب خوردی جیگرم
برگشتنی واسه بابایی تعریف میکردی بعدش میگی خونه نریم بابایی بریم پارک بعدشم درخواست بستنی دادی بعدش میگی بریم باباجون مامان جون و عمو و خاله بابایی رفتن تهران و دیشب میگی مامان جون نیست، بابا جون هست؟ منم که درحال خندیدن به خوشگل حرف زدنت بودم گفتم اره هست و دیگه رفتیم پیش باباجون
عزیزم خیلی خوشگل جمله میگی که دلم میخواد قورت بدم یه حرفهایی هم میزنی که دیگه حرفی نمیتونیم بزنیم مثلا اون شب که بیرون بودیم بابایی رفت بستنی بخره که من گفتم نمیخوام بابایی هم گفت حالا که تو نمیخوری بریم تا حرکت کرد گفتی من بستنی میخوام منم گفتم بستنی پاستوریزه بخر براش که گفتی نه از اونا میخوام از اونجا بابایی هم برگشت و خرید
وقتی حرف میزنی میگی اینجوری نه اونجوری خیلی باحال میگی و زیاد استفاده میکنی که هممون غش میکنیم خصوصا دایی همش ازت حرف میکشه که اینا رو بگی
چند شب پیش ترانه گذاشته بودیم که یه ترانه خارجی بود شما مدل رقصیدنت عوض شده بود همش بهم میگفتی اینجوری بعد یهو مثلا پسرایی میرن وسط یه دستشون روی زمینه و میچرخن اونطوری میکردی و بابایی ازت فیلم میگرفت منم غرق شادی از دیدن تو و شادی تو شیرینم خیلی دوستداریم
دیروز پرتقال قاچ کرده بودم و دوستداشتی میخوردی کلی کیف کردم گلم
الان داری کارتون میبینی. عزیز دلمی پسر مودب و آروم و خوشگلم