اخرین روزهای 92
سلام به پسر مهربونم و دوستای خوبم
بازم دیر اومدم اصلا جور نمیشه بیام روزهای اخر خیلی خیلی سرم شلوغ بود.
16 اسفند بازم رفتیم بیرون و بابایی هم اومد و خیلی خوش گذشت مخصوصا به تو عزیزم. فقط گوشی مامی جون رو از توی جیبم افتاد توی آب که خیلی ترسیدم بسوزه که خداروشکر مشگلی پیش نیومد
اونجا واسه خودت آزاد بودی و قدم میزدی و حیونا رو نگاه میکردی و با دختر عمه من آب بازی کردید که هردوتون خیلی خوشحال بودید و همدیگرو خیس میکردید وقتی میدیدی با دستای کوچیکت نمیتونی خوب خیسش کنی دستاتو مشت میکردی تا آبو برداری بریزی روش عزیز دلمی
از ذوق همش جیغ میکشیدی
خدارو شکر چند تا مشتری داشتم واسه تقویم خسته شدم ولی اخر کار خیلی خوشحال میشدم که میتونم
روی تقویم شما که میخواستم هدیه بدم حساس بودم که اصلا کیفیتش خوب نمیشد با اینکه عکس خوبی بود ولی کیفیتش موقع چاپ بد میشد
که شب چهارشنبه دقیقا نوذ تا صبح بیدار موندم یه تقویم دیگه طراحی کردم که خیلی خیلی عالی شده بود خودم که خیلی دوستش دارم خصوصا واسه اینکه خودم واست درستش کردم عسلم
ابروهامو یه کوچلو پر کردم که خیلی طبیعی و خوب شدن موهام رو هم خودم رنگ زیتونی و دودی خریدم که مامی جون زحمت کشید رنگ رو برام زد چون شب دیر وقت سرمو رنگ کردمو شستم و خونه مامی جون اینا هم خیلی سرد بود صبح بدن درد شدید داشتم و نشانه های سرما خوردگی که عسل و سیر قرص سرما خوردگی خوردم و خداروشکر مریض نشدم ولی مامی مریض شد روز پنج شنبه رفتم پیشش که منم مثل اون صدام گرفته شد و هنوزم خوب نشده و اصلا نمیشه حرف بزنم
عیدی هم مامی واسه شما یه پیراهن و واسه من یه بلوز و دامن و یه چادر رنگی و 70 هزار تومن پول بهم داد + یه سفر چند روزه با همه امکانات دستشون درد نکنه کلی هم واسمون شیرینی آوردن
امسال که ما هیچی واسه عید نخریدیم نمیدونم اگه کسی بیاد خونمون چیکار کنم
شما هم که هر روز شیرین تر میشی که حرف زدنت بهتر شده البته فقط کلمه میگی
یه کار بدی که همیشه انجام میدی و ما هم از دستت کلافه شدیم و نمیخوای اصلاحش کنی پرت کردنه همه چیز رو پرت میکنی و وقتی ظرف میوه رو میارم بخوریم همه میوه ها رو پرت میکنی نمیدونم جرا این کار رو میکنی و چطوری مشگل رو حل کنم ولی خیلی عصبی میشم چون بعضی موقعا چیز با ارزشی رو پرت میکنی
جدیدا هم نمیشه بهت گفت بالای جشمت ابروه والا هرچی بهت میگم زود گریه میکنی و غش میکنی و متاسفانه بابایی نازتو میکشه
اخرین روز کاری با بابایی رفتی سرکارش یعنی من از صبحش داشتم سفارشها رو تکمیل میکردم که دیگه وقت نشد نهار درست کنم و بابایی نهار از بیرون خرید و آورد خونه بعد که میخواست برگرد سرکار باهاش رفتی.
اونجا هم کلی چیز پرت کردی و بابایی رو کلافه کرده بودی البته فک کنم واسه خوب باشه مردونه برید بیرون. چند روز قبلم شب بالاش رفتی خونه عمه اش پیش پسر عمه اشو دوستاش
دی وی دیهای رو که واست سفارش دادم رسیدن وقت نشده همشون رو بزارم ولی خوشت اومده و نگاشون میکنی
نفس منی آرمینم