اخر هفته و تاسوعا و عاشورا
سلام
این ایام رو به همه تسلیت میگم.الهی هر کی نذری یا مرادی داره زودی بهش برسه.
وقت نمیشه بنویسم واقعا کم اوردم تموم روزم با سر کردن با آرمین میگذره و هیچ کاری بجز کارای ضروری نمیکنم باید یه برنامه حسابی بریزم خیلی افسرده و بی حالم
شرح این چند روز:
روز چهارشنبه نهار سالاد الویه درست کردم.خاله هم برامون آش رشته ،مامان همسری هم میرزا قاسمی آورد دستشون درد نکنهمیدونستم غذا درست نمیکردم
هر بار پنجشنبه ها نهار مفصلی درست میکنم شب مامان همسری میگه بیایید اونجا(دو وعده پشت سرهم پلو دوستندارم) بخاطر همین نهار درست نکردمالبته سالاد الویه داشتیم مامان همسری هم برامون کوکو اورد.
چه حالی داد کمی بخودم رسیدمساعت 2 همسری اومد نهار خورد و خوابید من هم میخواستم برم خونه مامان همسری که اول کوکی میکری درست کردم تا براشون ببرم
خیلی عالی و خوشمزه شدن فقط اینبار کمی چسبیدن چون عجله داشتم نزاشتم ساندویچ میکر خوب داغ بشه
مثل همیشه خانواده همسری خوردن ولی هیچی نگفتنولی مطمئن بودم دوستداشتن چون اگه ایرادی بود میگفتن
شام هم اونجا موندیم.یه مسائلی ناراحتم میکنه که نمیخوام اینجا بنویسم امیدوارم بتونم حلشون کنم یا بهشون اهمیت ندم
روز جمعه من خیلی دوستدارم با همسری صبحانه بخورم البته با نون تازه که چه بهتر ولی اکثر اوقات همسری دیر بیدار میشه
آرمین بیدار شده بود و بازی میخواست من هم شدید خوابم میومد.مامی گفت بیاید پیشمون ولی چون بارون بود نرفتیم
زنگ زدم به مامان همسری اگه بیداره بریم اونجا که گفت بیاید من و آرمین رفتیم و خودمون خودمونو دعوت کردیم
بارون شدید خیلی خیلی ناز و رمانتیک میبارید و از دیدنش سیر نمیشدم.بعد از نهار چند دقیقه ای من و همسری توی حیاط بارون رو نگاه کردیم
بعد اومدیم خونه و خوابیدیم.عصری هم همسری رفت بیرون و ما تنها بودیم خیلی ناراحت شدم دیر اومد برای جبرانش چون دعوا کردم ظرفها رو شست
روز شنبه تاسوعا بود مامی زنگ زد و گفت نهار بیاید پیشمون چون همسری خواب بود گفتم نمیایم ولی وقتی بیدار شد خدارو شکر موافقت کرددیر بود ولی رفتیم.
غروب برگشتیم خونه نمیخواستم شام درست کنم ولی خیلی گرسنمون بود،یه بسته مرغ دراوردم و همسری درستش کرد خودش زیاد راضی نبود ولی من چون اذیت نشده بودم خیلی خوشم اومد خوشمزه بود آرمین هم کلی شیطونی میکرد و کمی همسری درک کرد از صبح من چقدر خسته میشمیه دوش گرفتم و با اشتیاق تمام غذا خوردم وقتی تموم شد گفتم هنوز میخوام
همسری هم این شکلی بود گفتم دسر میخوام
چای درست کردم و با نبات و بسکویت خوردیم و تی وی تماشا کردیم.
آرمین که وقتی میخوایم چیزی بخوریم خودشو میکشه چشمش فقط به اوناست و اگه نزاریش صداش درمیاد عزیز دلم میخواد همه چیزو بگیر و بخوره
روز یک شنبه هم من و آرمین با مامی و ددی رفتیم تعزیه اونجا خاله و همسر و بچه هاشو دیدیم خیلی شلوغ بود و آرمین بیش از حد بهش خوش گذشت همه جا رو همه ادما رو نگاه میکرد
نهار خاله اینا دعوت بودن که من رو هم با اصرار بردن نهار قیمه بود و با پلو و شوید پلو خیلی خیلی خوشمزه بود نمیدونم چرا اینقده غذای نذری خوشمزه است
بعد نهار چای خوردیم و یه گشتی زدیم بعد برگشتیم خونه
پسر گلم خیلی خیلی ذوق کرد خیلی بیرون و خصوصا بچه ها رو دوستداره هر بچه ای میدید میخواست بره طرفش و باهاش حرف میزدجیگر منی نفسم
از این به بعد تصمیم گرفتم حتی اگه همسری نیاد خودم با مامی یا هر طوری ببرمت گردش و پارک تا بیشتر و بیشتر اطرافتو بشناسی و رشد کنی
دوستدارم
پ.ن:
مدتیه داداشی دوربین رو برده و من نمیتونم عکس بگیرمبا موبایل گرفتم ولی خوب نیستن.