مهد کودک
سلام گل پسر ماه من
عزیز دلم بالاخره تصمیم گرفتم ببرمت مهد اخه ممکنه دی ماه دوباره موقت برم سرکار گفتم به مهد عادت کنی بهتر هم بازی میکنی هم چیزای جدید بخصوص روابط اجتماعی رو یاد میگیری.
10 آذر بابایی اومد دنبالمون و رفتیم دانشگاه واسه کار من بعد برگشتنی ما رو پیش مهد لبخند مادر پیاده کرد و رفت. این مهد مدیرش هم فامیله هم همکلاسیم بوده و کارشم قبول دارم ولی متاسفانه گفت زیر 3 سال قبول نمیکنم. کلا گفت مهد دیگه هم اکثران قبول نمیکنن.اخه چرا شهر ما امکانات نداره دلم میخواد خودم یه مهد مادر و کودک واسه بچه های کوچیک بزنم ولی میترسم مجوز ندن یا سود نداشته باشه
یه مهد دیگه که خیلی نزدیک خونمونه (ایران زمین) رفتیم اونجا و اونا با استقبال پذیرفتن و گفت چند روز ازمایشی با خودت بیاد اگه مشگلی نداشت بمونه بعد وسایل بگیر و...
همون روز هم زودی برگشتیم خونه و نهار درست کردم خوردیم بعد دوباره رفتیم مهد هدفم این بود آشنا بشی و زود برگردیم ولی خیلی خوشت اومد و دوست نداشتی برگردی موقع تغذیه هم وقتی بچه ها رو دیدی رفتی دستاتو شستی و نشستی کنار سفره چون نهار خورده بودی من چیزی نیاورده بودم فقط بسکویت و شکلاتی که مربی بهم داد رو بهت دادم ولی گفتی منم غذا میخوام ببین همه دارن از مربی ماکارانی گرفتم و خوب خوردی
همه کاراتو خوب انجام میدادی و وقتی میومدم توی کلاست نشونم میدادی. خیلی واست جالب بود و تازگی داشت
وقتی دیدیم همه چی خوبه اومدم توی حیاط تا کمی ازت فاصله بگیرم ولی بعد از چند دقیقه با گریه اومدی توی حیاط صبح زود بیدار شده بودی و خوابت میومد واسه همین برگشتیم خونه و زودی خوابیدی
عصری با بابایی رفتیم بیرون و باید حتما واست کیف و ظرف غذا و دفتر نقاشی میخریدم با اینکه دیر وقت بود ولی خداروشکر تونستیم بخریم و کلی ذوق کردی خصوصا واسه کیف همشون رو خودت میگرفتی و خیلی خیلی خوشحال بودی واسه همین رفتیم خونه آقاجون تا وسایلتو نشونشون بدی تا درو باز کرد عقبی ایستادی تا کیفت رو ببینه اونا هم کلی شادی کردن واسه وسایلتو و نقش بازی میکردن و شما ذوق میکردی
امروز هم چون خیلی دوستداری ماکارانی با عدس درست کردم و توی ظرف غذات گذاشتم و شادی کنارم بودی و وسایلتو گذاشتیم و لباس تنت کردم و رفتیم مهد
بازم خیلی خوب رفتی سرکلاس منم بیرون ایستادم و وقتی دیدیم ارومی و از مدیر خواستم سری بهت بزنه اگه مشگلی نداری برم که گفت برو خیلی خوبه منم اومدم خونه بابایی هم اومد و نهار خوردیم دلم همش پیش بود و لباسامو درنیاوردم تا زود بیام پیشت که تقریبا 1 ساعت خوب بودی و حدودا 2 بود که بهم زنگ زدنن و منم خیلی سریع و با دو اومدم پیشت بغل مربی نشسته بودی کنار سفره ولی خیلی گریه کرده بودی و تا بغلت کردم دوباره گریه کردی نفسم اشکاتو میبینم دلم ریش میشه. خیلی دوستدارم غذا نخوردی و وقتی رفتیم سرکلاس گفتی غذا میخوام و نشستی کنارم و خوب غذا خوردی بعد مربی صدات کرد و میخواستی بری سر کلاس ولی میگفتی تو هم بیا باهم رفتیم و بابایی بهت زنگ زد و خیلی با خوشحالی بهش گفتی من مهد کودکم و از ناراحتی چیزی نگفتی بعد من سرکلاسم شما واسه خودت میری بیرون میچرخی ولی کلا دوست نداشتی من برم وقتی میگفتم بریم خونه هم راضی نبودی خلاصه امروزم با هم تا اخرش موندیم و بعد اومدیم خونه
فعلا تا حالا که بد نبوده مهد بدی نیست ولی خیلی کارا هم که دوستدارم رو انجام نمیدن. مثلا دوست داشتم باهاتون زبان کار کنن که نمیکنن نمیدونم ببرمت مهد زبان یا فعلا تا وابستگیت کم بشه بهتره اینجا بمونی
عزیزم شعر آهویی دارم رو واست میخونم خیلی دوستش داری و وقتی تموم شد مصرع اخر رو تکرار میکنی و میگی کاشکی اونو میبستم
خدا جونم خودت حافظ همه بچه ها باش مواظب قند عسل منم باش
دوستداریمممممممممم