آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

آرمین زرنگ

1394/1/31 21:30
نویسنده : الهه
1,083 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به شکلات مامان و دوستای خوب وبلاگیمونآرام خوبید؟ 

پنج شنبه هفته گذشته سالگرد فوت مادربزرگم بود شبش خواب مادر بزرگ مامانمو دیدم  یعنی مامان مادر بزرگم(روحشون شاد) بخاطر همین تا بیدار شدم رفتم و حلوا درست کردم راضی عصری هم سه تایی رفتیم سر مزارشون. شما تازه از خواب بیدار شده بودی کسل بودی منم اصرار که عکس بگیرم خندونک بعد سری زدیم خونه آقاجون و واسشون حلوا بردیم بعد هم خونه باباجون شام هم موندیم آرام

             

روز جمعه همش خونه بودیم. هر موقعه به بیکاریم فک میکنم حالم بد میشه. نمیتونم تحمل کنم زندگیم تغییر کرده و ... خلاصه کل روز بیحال بودمگیج

نفسم وقتی من بیحالم تو هم آرامش نداری عصری با هم رفتیم پارک نزدیک خونمون کلی صفا کردی و دوست پیدا کردی و غرق بازی بودی. منم عاشقانه نگات میکردم و هزار هزار بار شکر میکردم که خدا تو رو بهم هدیه کردهبوس یدونه ایمحبت

فک کنم اولین باره انقده با بچه های دیگه مچ شدی و بازی میکردی. همش میگی بریم پارک پیش دوستمآرام

          

غروب شنبه هم یهو تصمیم گرفتیم بریم کنار آب بابایی شام خرید و چای و میوه اماده کردم و رفتیم تا حرکت کردیم گفتی خوشحال شدمبوسبغل ایشالا همیشه خوشحال باشی گل نازمبوس

بخاطر سرسره کنار آب ننشستیم بعد از شام خودت بازی میکردی. به بابایی گفتی بریم قدم بزنیم به من هم گفتی تو نیا بشین تا بیایممتفکرخنده پدر و پسر کلی کنار اب قدم زدید بعد اومدید بابایی گفت همش میخواستی بری توی اب شنا کنیزبان متاسفانه عکس ندارم. گفتی عکس نمیخوام منم اصرار نکردم.

بعد اب هویج بستنی خوردی و توی راه خوابت برد ولی تا رسیدیم بیدار شدی ما هم مجبور شدیم خودمونو بزنیم بخواب تا خوابزده نشیزیبا

             

صبح یک شنبه من جایی کار داشتم بابایی بردت خونه آقاجون و باهاشون رفتی خونه یا خونه باغ آقاجون اینا و کلی مامی جون واست خاطره تعریف کرده بودخوشمزه اگه الان اونجا بودن همش اونجا میموندیخوشمزه

تا عصری خونه اقاجون موندیم بعد با بابایی برگشتیم خونهزیبا

من کلاس میرم و شما باید تقریبا هر روز بری اونجاآرام

عمدا چشماتو میبستیخندونک

                              

پسر گلم این روزا همش میگی باهام بازی کنید تقریبا هیچ کاری رو تنها انجام نمیدی مگه اینکه خودت بخوای. دستشویی هم که میخوای بری میگی تو شلوارمو دربیار تو در دستشویی رو باز کنهیپنوتیزم بلدی ولی نمیخوای انجام بدی میدونم موقته ولی خو منم خسته میشم.

هر کار بدی میکنی حتی گاهی یه کار ساده اشتباهی انجام بدی فوری میگی ببخشید حواسم نبودبوس فدات بشم جیگرم که انقده مودبیبغل

روزی چند بار بغلم میکنی و میگی دوستتدارم منم انگار دنیا رو بهم میدن بعد میگی بابایی رو هم دوستدارم. ( اکثر اوقات بابایی رو به اسم کوچیک صدا میکنی تا بهت میگم درستش میکنی ولی بعد باز تکرار میکنی خیلیا اعتراض میکننمتفکر)ما هم عاشقتیم نفسمبوسمحبت میگم عاشقتم میگی منم عاشقتممحبت

خدا محافظت باشه گلم. الهیبوس

امروز تند تند داشتم غذا درست میکردم و ظرف میشستم که اومدی کمکم بعد گفتی دستکش هاتو بده کلی هم خوشحالی میکردی و ظرف میشستی منم زود رفتم دوربین رو اوردم و عکس گرفتم خیلی نازه فداتتتتتت میمیرم برات پسر زرنگمبوس

بگید ماشالا آرام

            

اینروزا عاشق ماشین بازی هستی و کلی با ماشین هات صفا میکنی البته اکثر مواقع گیر میدی بریم ماشین بازیگیج مخصوصا به بابایی میری پیشش و خیلی ملوس و مودبانه میگی میایی ماشین بازی کنیم. بیا بازی کنیم خواهش میکنممحبت انقده ناز میگی که بابایی تسلیم میشهخنده

از همه بیشتر هم ماشین پلیس رو دوستداری و جریمه مینویسیخنده

آرمین مامان دوستدارم زیادددددددددددددددددبوسبغل

پسندها (4)

نظرات (2)

مامان امیر عطا
1 اردیبهشت 94 1:32
عزیزکم پسر ملوس... الهی همیشه زیر سایه بابا و مامان شاد و خوشحال زندگی کنی... ناقلا تو هم مثل عطا اسم بابایی تو میگی... 2چرخه ات چه خوشگله مبارکت باشه...تو بلدی برونیش؟؟ من هرچی به عطا پدال و ... میگم انجام نمیده همش میگه شما برونین!!! خدا همه رفتگانتونم بیامرزه...
الهه
پاسخ
ممنونم عزیزم نه بلد نیست ما هم هرچی میگیم گوش نمیده پیاده دستشو میگیره میبرتش منم دیگه به باباش گفتم بیخیال بشیم تا خودش بخواد
نیکی
1 اردیبهشت 94 1:59
وای خدااااا عاااشق اون عکس اخری با دستکش شدم))))) پس پسرت معروف شده عکسش رو برد زدن ای جون کلاس چی میری عزیزم؟ انشالله کار مناسبتم پیدا میشه توکل به خدا
الهه
پاسخ
سلام گلم خیلی خوشحال شدم بهم سری زدی خیلی وقته دیگه نمینویسی دلم واست تنگ شده بود خودمم خیلی خیلی دوستش دارم کلاس مربیگری چند سال پیش رفتم حالا دوره جدید گذاشتن اونم میرم انشالا واسم دعا کن