آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

مهد کودک

سلام گل پسر ماه من عزیز دلم بالاخره تصمیم گرفتم ببرمت مهد اخه ممکنه دی ماه دوباره موقت برم سرکار گفتم به مهد عادت کنی بهتر هم بازی میکنی هم چیزای جدید بخصوص روابط اجتماعی رو یاد میگیری .  10 آذر بابایی اومد دنبالمون و رفتیم دانشگاه واسه کار من بعد برگشتنی ما رو پیش مهد لبخند مادر پیاده کرد و رفت. این مهد مدیرش هم فامیله هم همکلاسیم بوده و کارشم قبول دارم ولی متاسفانه گفت زیر 3 سال قبول نمیکنم.   کلا گفت مهد دیگه هم اکثران قبول نمیکنن.اخه چرا شهر ما امکانات نداره  دلم میخواد خودم یه مهد مادر و کودک واسه بچه های کوچیک بزنم ولی میترسم مجوز ندن یا سود نداشته باشه یه مهد دیگه که خیلی نزدیک خونمونه (ایران زمین...
11 آذر 1393

بازم گردش

سلام به ماه من پسر گلم روز جمعه 30 آبان چون هوا خیلی عالیه بازم میخواستیم بریم گردش قرار بود چون بابایی نمیاد منم نیام ولی دقیق اخر پشیمون شدم و دلم میخواست کنار تو باشم.واقعا هم که اگه نبودم ضرر میکردم. لحظه لحظه شادی تو تماشاییه مامان بزرگ و بابابزرگ من هم اومدن  جایی رفتیم کنار مسیر قطار که چندین بار قطار رد شد  شما هم غرق شادی میشدی اینم شادی گل پسرم موقع دیدن قطار. فدای اون چشمات بشم من           مامان حجی ( مامان بزرگم) و شما از همه بیشتر ذوق میزدید  سه تایی رفتیم یه زیارت گاه نزدیک اونجا که مامان حجی نماز بخونه کلی هم ازش عکس گرفتم که خیلی خوشحال شد.  برگشتنی هرجا گ...
2 آذر 1393

گردش با دایی جون

سلام عشق مامان  امروز صبح دایی جون اومد پیشمون کتاب بهت هدیه داد البته چندین بار واست کتاب میگیره  از اول که وارد شد شما بهش گیر دادی که ماشین بازی کن ، بیا تو اتاق ( میخواستی اسباب بازی نشونش بدی ) منم داشتم نهار درست میکردم.بیحال بودم ولی نگاهت میکردم خوش و آرومی منم آروم شدم   دایی کنترل تی وی رو گرفته و داشت برنامه دان میکرد که بهش میگی دایی بدش من بلدم  انقده گفتی که دایی تسلیم شد بابایی هم زود اومد و با هم نهار خوردیم و بعد بابایی رفت سرکار و شما و دایی هم رفتید گردش  من بیشتر از تو خوشحال بودم ولی وقتی برگشتید دایی گفت خیلی خیلی کیف کردی  با هم اطراف خونمون رفتید و چند پارک رو زیارت کر...
27 آبان 1393

آخر هفته

سلام گل مامان   سلام به دوستای خوبم.خوبید؟ روز پنجشنبه واسه نهار برای جشن مکه رفتن عموی بابام دعوت بودیم که بابایی اومد دنبالمون و میخواست ماشین رو از حیاط بیرون بیاره شما رو هم برد که دیگه خونه نمیومدی و کلی گریه کردی هرچی گفتیم لباس بپوش بریم فایده ای نداشت  یکم هم دیر شد و تند تند رفتیم ولی دیگه نشد موهاتو فشن کنم  طبق معمول همیشه رستوران و تالار خوب غذا میخوری فک کنم چون همه در حال خوردن هستن تو هم تشویق میشی اخه همیشه حواست به بغلیت هست مخصوصا بچه ها بعد از اونجا با مامی جون و دایی رفتیم خونه عمه ام( اقاجون مجبور بود برگرده) کلی با دختر عمه ام بازی کردی و بهت خوش گذشت عصری با بهانه کاکو (شکلات. کاکايو) گرفتی که...
3 آبان 1393